هفت سالگی...


تولد دخترکه. از صبح همه‌ی پاساژهای اطرافمون را زیر و رو کرده‌ام تا چیزی بخرم که مطمئن باشم دوستش خواهد داشت. دخترک سخت‌پسنده و خوش‌سلیقه.


توی هر مغازه‌ای که می‌رم خودم رو می‌زنم به هفت سالگی که به یاد بیارم اگه کسی توی سن هفت سالگی، این کتاب رو برام می‌خرید بیشتر خوشحال می‌شدم یا اون عروسک رو یا ...


و به یاد میارم که در هفت‌سالگی یک جعبه مدادرنگی ۲۴رنگ به اندازه‌ی تمام دنیا خوشحالم می‌کرد و یک کتاب ساعتها غرق لذتم می‌کرد. نه فقط من، همه‌مون به همین چیزهای کوچک قانع بودیم و دلخوش!


اما می‌دونم که این چیزها از نظر دخترک برای هدیه تولد هفت سالگی یک کمی ساده و کوچیکه. بچه‌های این روزها به اندازه‌ی بچگی‌های ما قانع نیستند.


در آخرین مغازه، فروشنده از عروسکی حرف می‌زنه که تب می‌کنه، لپهاش گل می‌ندازه، نبضش تند می‌زنه و سرفه می‌کنه، آمپولش که می‌زنی گریه می‌کنه و دارو که بهش می‌دهی تبش خوب می‌شه و می‌خنده.


برای آخرین بار هفت ساله می‌شم. از شوق داشتن عروسک سر از پا نمی‌شناسم. دست عروسک را می‌گیرم و با هم از مغازه بیرون میاییم.


 

 

مترجم


هر چهارتامون، چهارسال توی یه کلاس بودیم. بغل‌دستی و پشت‌سری و به هرحال دوست نزدیک. هر چهارتامون، چهارسال لیسانس رو درس خوندیم. یکی شریف، یکی امیرکبیر، یکی علم‌وصنعت و یکی خواجه‌نصیر.


دوره لیسانس که تموم شد، نغمه بلافاصله درسش رو تا دکترا ادامه داد. من و فاطمه رفتیم دنبال کار و زندگی. سارا بیشتر دنبال خوش‌گذرونی بود.


دیروز دور هم جمع بودیم و من و فاطمه نقش مترجم رو بازی می‌کردیم! به طور عجیبی نغمه و سارا اصلا حرف هم رو نمی فهمیدن! نغمه از مقاله‌هاش توی فلان کنفرانس و فلان ژرنال می‌گفت و سارا نمی‌فهمید. سارا از آخرین مدل ماشینش حرف می‌زد و از تفریحاتش و ... و نغمه نمی‌فهمید.


نغمه و سارا توی دوتا مسیر کاملا متفاوت، توی دو بعد متفاوت و در خلاف جهت هم حرکت می‌کنن. اما یه چیزی هست که بهم متصلشون/متصلمون نگه ‌می‌داره.



یه رابطه‌ی پاک و آلوده نشده به توقع، به ظاهرسازی، به هدفگذاری، به سودآوردی و ...

  

یادم رفت...


خواب گم شد، خیال یادم رفت

                             معنی شور و حال یادم رفت

بغض امسال در گلو ترکید

                                 خنده‌ی پارسال یادم رفت
بس که نالیدم از جداییها
                                   خاطرات وصال یادم رفت
واژه هایم کدر شدند و کبود
                                     حرفهای زلال یادم رفت
عشق، این ناگزیر ناممکن
                              مثل خواب و خیال یادم رفت

در هجوم مخنثان، دونان

                                   صولت پور زال یادم رفت

شیهه اسبها، خروش یلان
                               بوی وحشیّ یال یادم رفت

پر کشید از خیال من پرواز

                                  یا نیازم به بال یادم رفت؟

هر چه غیر از سکوت، واهی بود
                           خوب شد قیل و قال یادم رفت
حرفها با تو داشتم... اما
                        همه اش ...بی خیال! یادم رفت 


شاعر:‌ محمدرضا ترکی

 

دن آرام


دیشب برای ششمین بار تلاش کردم که خوندن کتاب "دن آرام" رو شروع کنم. کتاب ترجمه خوبی از احمد شاملو داره. نمی‌دونم چه اصراری دارم برای خودنش. شاید حس می‌کنم کتاب مهمیه و اگه نخونمش چیزی رو از دست دادم. اما به هرحال این دفعه هم مثل دفعه‌های پیش موفق نشدم و صبح برش گردوندم توی کتابخونه.



دلیلش یه مسئله خیلی ساده است. عادت کردم که همه نوشته‌ها کوتاه باشه و مطلب اصلی رو توی چند خط یا چند صفحه بفهمم. برای همینه که از کتابخونه، کتابهای بیشتر از 200 صفحه نمی‌گیرم. برای همینه که وقتی یه کتابی چندصفحه رو به توصیف یک آدم یا یک مکان اختصاص می‌ده، بی خیال کتاب می‌شم و می‌رم یه کتاب دیگه رو برمی‌دارم.


عادت بدیه احتمالا. ولی فکر می‌کنم عادت این روزای خیلیهامون باشه و احتمالا نویسنده‌ها باید این موضوع رو درنظر بگیرن.


دیدین بعضی کتابها ممکنه نویسنده‌اش مال چهار پنج قرن پیشه ولی آدم حس می‌کنه کتاب رو برای الان نوشته؟ به نظر من "دن آرام" جزو این کتابها نیست، البته مطمئنم که نظر خیلی‌ها این نیست.


 

قطب‌نما...


به هر که بود و به هر جا که بود و هرچه که بود،

                                       رجوع کردی الا دلت که قطب‌نماست!



شاعر: دکتر شفیعی کدکنی

 

 

پرنده‌های عصبانی (بسته‌ی غیرفرهنگی!)


یک هفته پیش بود که با خوشحالی اومد خونه و گفت یه بازی جدید دانلود کردم! خوب البته که من هم کلی خوشحال شدم! بازی کردن یکی از بخشهای مهم زندگیمونه. از بازی‌های مقوایی و پلاستیکی مث منچ و راز جنگل و دوز گرفته، تا انواع و اقسام بازیهای کامپیوتری.

بازیها اگه دونفره باشه طبیعتا با هم بازی می‌کنیم و اگه یه نفره باشه، مسابقه می‌ذاریم که کی اول تمومش می‌کنه.


بازی که هفته پیش آورد Angry Birds بود. به اندازه کافی برای هردومون جذاب بود و مسابقه‌ی کی زودتر تمومش می‌کنه، شروع شد. اوایل من جلو بودم. اما از یه جایی دیگه در برابر سرعت و پشتکار و تلاش شبانه روزی متین کم آوردم. تا حالا متین رو اینجوری ندیده بودم. انگار هیچ چیزی مهمتر از این پرنده‌ها توی زندگی وجود نداشت. 



این روزای آخر فقط خدا خدا می کردم که هرچه زودتر به آخرش برسه و من از شر این بازی و متینی که از پای کامپیوتر جم نمی‌خوره راحت شم.


تا اینکه بالاخره جمعه تمومش کرد و من یه نفس راحت کشیدم. رکوردیه واسه خودش! حدود 200 مرحله توی کمتر از یه هفته.


خلاصه دیروز کلی واسه خودم خوش خوشانم بود که از این به بعد متین از شرکت که میاد به من توجه نشون می‌ده و ... 


ولی امروز یه خبر وحشتناک مث پتک خورد توی سرم و همه دلخوشیم رو دود هوا کرد. خبر وحشتناک این (+) بود...

 

   

شله زرد نذری!


چهارشنبه یهو توی دلم گذشت براش نذر کنم. شاید نذر کردن حاجتش رو، حاجتمون رو برآورده کنه. فکر کردم دیدم خوشمزه‌ترین و آسونترین نذر ممکن شله‌زرده. نذر کردم که هرسال ۲۸ صفر شله‌زرد بپزم.

بعد برای اینکه به خدا نشون بدم شله‌زرد پختن بلدم و الکی و رو هوا یه چیزی نگفتم بزرگترین قابلمه‌م رو برداشتم و سه چهارتا لیوان برنج ریختم توش.


چند ساعتی که پخت و خوب که نرم شد شکر و گلاب و زعفرون رو هم ریختم و بعد یهو یادم افتاد که توی بفرمایید شام همه می‌گفتن ما شله زرد رو بخاطر بادومش دوست داریم!


یک کمی بادوم گذاشتم که خیس بخوره. ولی زمان خیس خوردنش کم بود و درست خلال نمی‌شد و متین رو فرستادم که یه بسته از بیرون بخره.


خلاصه تا عصر شله‌زرد آماده شد و از اونجایی که خیلی خوشمزه شده بود چندتا ظرف به همسایه‌ها دادیم و بقیه‌اش رو هم برای مامان و مامان‌بزرگم نگه داشتم.



و  اما بادومهای خیس خورده همون جوری روی کابینت بود و من و متین به نوبت می‌خوردیمشون. دیروز که من اومدم آخریش رو بخورم دیدم وسط بادوم جوونه کرده و دوتا برگ ریز درآورده. خیلی برام عجیب بود! ندیده بودم تا حالا.


حالا چندتا بادوم دیگه خیس کردم و یه جایی دور از چشم قایم کردم تا جوونه بزنه و ریشه بده. بعد می‌کارمش توی گلدون تا چاقاله بادوم امسالمون دسترنج خودمون باشه!