نمیدونم تازگیا چرا سر فیلم دیدن انقدر دل نازک شدم و هر فیلمی میتونه احساساتم رو تحریک کنه و اشکم رو دربیاره. نه به اون وقتها که توی فیلم آدم هم جلوم کشته میشد، ککم نمی گزید، نه به حالا که...
دیشب فیلم "دو زن" رو دیدم. چیزی که احساساتم رو تحریک کرد، نه اتفاقات توی فیلم که صحنه های دانشگاه بود. آمفی تئاتر روباز علم و صنعت، خوابگاه، شبهایی که با بچه ها تا صبح توی محوطه خوابگاه روی چمنها دراز می کشیدیم و حرف می زدیم. بچه هایی که خیلیهاشون دیگه مدتهاست توی این کشور نیستن.
چند شب پیش هم فیلم "آفساید" جعفــــر پنــاهی رو دیدیم. موضوعش این بود که چندتا دختر می خواستن توی بازی ایران و بحرین وارد استادیوم بشن و فوتبال ببینن. خیلی خوش ساخت و جذاب بود.
راستش اصلا هم صحنه غم انگیز نداشت. ولی آخرش که ایران برنده شد و مردم ریختن توی خیابونا به شادی کردن یهو دلم گرفت و اشکهام سرازیر شد. دلم تنگ شد برای این جور شادی های دسته جمعی. برای احساس افتخار، احساس رضایت...
آخرین باری که این جوری همه با هم شاد بودیم کی بوده؟ از کی بود که به جای اینکه در کنار هم شاد باشیم، مجبور شدیم هرچندوقت یه بار، یه مهمونی بگیریم و برای جدایی از یه نفر دیگه دور هم جمع بشیم....
برای دیروزم کلی برنامه ریخته بودم:
- پروژهای که مهلتش رو به پایانه انجام بدم.
- پروژهی درسیم که وقت چندانی براش ندارم شروع کنم.
- در مورد اون یکی پروژه ام که یه هفته بیشتر به تحویلش نمونده فکر کنم!
و اما کارهایی که انجام دادم:
- کتاب جهان هلوگرافیک رو خوندم.
- هرچند دقیقه یک بار ایمیلم رو ریفرش کردم که مطمئن شم استاد اون یکی درس ایمیل نزده و موضوع سمینارمون رو تعیین نکرده که اگه می زد یه پروژه دیگه هم به برنامه ام اضافه می شد!
- سه چهار قسمت از سریال گریز آناتومی رو دیدم و گوله گوله اشک ریختم! (نمی گم چی شده بود که نگین داستان رو لو دادی.)
- وبلاگهاتون رو خوندم.
- کتاب "شاخ" پیمان هوشمند زاده رو خوندم.
- با خودنویس خوشگلم که به عنوان هدیه ولنتاین پیش پیش از متین گرفتم تمرین خوشنویسی کردم!
- یه قرمه سبزی خوشمزه درست کردم.
- و در انتها برای امروزم برنامه ریزی کردم:
- پروژهای که مهلتش رو به پایانه انجام بدم.
- پروژهی درسیم که وقت چندانی براش ندارم شروع کنم.
- در مورد اون یکی پروژهام که یه هفته بیشتر به تحویلش نمونده فکر کنم!
هه! امروز یه چیز جالب کشف کردم! اینکه خوندنم صدا داره! یعنی وقتی یه نوشتهای رو میخونم، توی ذهنم با صدای بلند میخونمش!
مثلا وقتی وبلاگی رو میخونم که نویسندهاش رو میشناسم و صداش رو شنیدم وبلاگش رو با همون صدا توی ذهنم میخونم. تازه بعضی وقتها هم حس می کنم این نوشته اصلا به صدایی که من می شناسم نمیاد و حدس می زنم که خودش اون متن رو ننوشته!
وقتی هم که نویسنده متنی رو نمیشناسم و تا حالا صداش رو نشنیدم، خودم توی ذهنم یه صدا براش انتخاب میکنم و همیشه نوشتههاش رو با همون صدا میخونم!
و این نه تنها در مورد وبلاگها و نویسندههاشون صدق میکنه در مورد کتابها هم صدق میکنه. الان که دقت میکنم می بینم نادر ابراهیمی یه صدا توی ذهنم داره (یه صدای مردونه ی مهربون)، اسماعیل فصیح یه صدای دیگه (یه صدای یکنواخت و بدون زیر و بم)، اشمیت یه صدای متفاوت و ...
اوه... چقدر صدا توی ذهنمه...
چه اهمیتی داره که خونهمون کوچیکه و یک اتاق بیشتر نداره؟ چه اهمیتی داره که این یه اتاق هم زمستونها بی استفاده است. چه اهمیتی داره که خونهمون بیرون از نقشه این شهره...
چیزی که اهمیت داره اینه که وقتی توی تمام شهر داره بارون میاد من میتونم شال و کلاه کنم و چکمه هام رو بپوشم و برم روی برفهای سفید و نرم و دست نخورده قدم بزنم و بدوم و بازی کنم و عکس بگیرم و تصویر هیچ ماشین و هیچ آدمی و صدایی جز صدای گنجشکها توی پس زمینه عکسهام نباشه...
پ.ن۱: اینا رو بیشتر برای خودم نوشتم که چندوقته زده به سرم که امسال از این خونه بریم!
نشسته بودم که نالهکنان اومد کنارم نشست. از شلوغی و پادرد و کمردرد و ... ناله داشت! معمولا سعی میکنم نذارم سرحرف با آدمهای غرغرو باز بشه! برای همین به یه ایشالا خدا شفا بده و زودتر خوب شین بسنده کردم! اما همین براش کافی بود و شروع کرد از زمین و زمان شکایت کردن!
یه چند دقیقهای که گذشت یه خانم حدود چهل ساله سوار شد. با هف- هش ده تا دختر و پسر قد و نیم قد. نمیشد حدس زد رابطهاش با این بچهها چیه ولی به هر حال مسلم بود که نمیتونه مادر همه این بچهها باشه.
اما ظاهرا این امر برای خانم بغل دستی مسلم نبود. چون به محض اینکه چشمش افتاد به بچهها با کنایه و به صدای نسبتا بلند گفت، اوه چه خبره! گردان راه انداختی؟
خانم چهل ساله به روی خودش نیاورد و پشتش رو کرد به ما. ولی خانم بغلدستی موضوع جذابی رو برای گیر دادن پیدا کرد.
از دست بچههاش شاکی بود که زیاد بهش سر نمیزنن و هرکی سرش به کار و زندگی خودش گرمه و خلاصه از همین حرفهایی که همهمون هزار بار شنیدیم.
ولی یه چیزی ذهن من رو خیلی به خودش مشغول کرد. اونم اینکه آدمها برای چی بچهدار میشن؟ اون موقعی که تصمیم میگیرن بچهدار شن هدفشون چیه؟
این که یکی رو به دنیا بیارن و بعد سرش منت بذارن که ما بهت لطف کردیم حالا تو کلی وظیفه در برابر ما داری؟
یا در واقع با به دنیا آوردن بچه دارن به خودشون لطف میکنن و بچه رو برای گرم شدن و روشن شدن زندگی خودشون میخوان؟ اگه این طوریه که دیگه پس این همه توقع برای چیه؟
البته منکر این نیستم که ما به در برابر پدر و مادرمون خیلی وظیفه داریم.
شاید باید صبر کنم تا مادر شم، احتمالا اون موقع جواب این سوالها رو بهتر میفهمم...
هر آدمی یه بوی مخصوص داره. یه بوی منحصر به فرد. حس کردنش خیلی آسون نیست. باید خیلی نزدیکش باشی تا حسش کنی. نباید هیچ بوی دیگهای دور و برش وجود داشته باشه تا حسش کنی.
این بو میتونه کم و زیاد بشه. بستگی به احساسات طرف داره. با غم و شادی آدم کم و زیاد میشه. وقتی توی اوج احساسات قرار میگیره شدیدتر میشه و محسوستر. وقتی عاشق میشه اوج میگیره و ...
وقتی بیمار میشه این بو یک کمی تغییر میکنه. از اینجا میشه فهمید که بیماره حتی قبل از اینکه نشونهای از بیماری آشکار بشه.
این بو میتونه توی دوست داشتن آدما تاثیر بذاره. تو نمیتونی کسی رو دوست داشته باشی که بوش رو دوست نداری و از بوییدنش لذت نمیبری...
و البته طبیعتا آدم نمی تونه بوی خودش رو حس کنه. چون توی این بو غرقه...
پ.ن1: هیچی، همین جوری گفتم در جریان باشین!