امروز دوتا پیشنهاد براتون دارم. دوتا مجله:
1. همشهری داستان
این ماهنامه پر از داستانهای کوتاه، روایت ها، زندگی نامه نویسنده ها و عکسها و طرحهای بسیار زیباست. نسخههای قبلیش رو میشه از اینجا دانلود کرد {+} و نسخههای جدیدش رو میشه از روزنامه فروشیها خرید.
2. مجله الکترونیکی تاک
این هفته نامه پر از تصاویر زیبا از عکاسان شناخته شده و ناشناخته، طرحهای گرافیکی و هنرهای تجسمی و ... است.
این مجله هم از اینجا قابل دانلوده{+}.
امیدوارم همونقدر که من از این دوتا مجله لذت می برم شما هم لذت ببرین...
مدتها بود که یکی از ترسهای زندگیم روبهرو شدن با یکی از دوستانم بود که به دلایلی خیلی خیلی بد و تلخ از هم جدا شدیم.
اون لحظه آخر رو هیچ وقت نمیتونم فراموش کنم. چهار سال پیش بود. یکی از روزهای بهمن ماه. اون خیلی عصبانی سوار مترو شد و من روی صندلی نشسته بودم و اشکهام رو پاک میکردم. یک کمی سوتفاهم بود و یک کمی بیشتر من مقصر بودم.
دلم نمیخواست و نمیخواد دیگه هیچوقت باهاش روبهرو شم. اما یه معذرتخواهی به اون و طلب بخشش به خودم بدهکار بودم.
امروز صبح یه سایتی رو دیدم که توش میشد ایمیل طرف رو بدی و تاریخ مشخص کنی که کی به دستش برسه.
یه متن پر سوز و گداز نوشتم و ازش خواستم که من رو ببخشه. آدرس ایمیلش رو دادم. مونده بودم تاریخش رو کی بزنم. دو سال دیگه؟ سه سال دیگه؟ کی می تونه من رو ببخشه؟ گذاشتم برای شش سال دیگه. یعنی ده سال بعد از اون اتفاق.
حالا بعد سالها حس می کنم یک کمی سبک شدم.
در کمد رو باز میکنم که لباس زمستونیها رو دربیارم (میدونم یک کم زوده! وقت نکرده بودم خب!)
چشمم میوفته به چمدونی که مدتهاست داره توی کمد خاک میخوره. (میدونم تازه مشهد بودیم! ولی اوندفعه انقدر هول هولی شد که با یه کوله پشتی راهی شدیم!)
میارمش پایین و گرد و خاکش رو میتکونم.
حس میکنم سنگینه. درش رو باز میکنم. لباسها و وسایل احرام توشند. درشون میارم و بوشون میکنم. چشمهام سراسیمه میشن. قلبم تندتر میزنه.
لابهلای لباسها یه دست لباس سفید خیلی کوچیک هم هست. تنها سوغاتی که هنوز به دست صاحبش نرسیده. آخه هنوز صاحبش به دنیا نیومده. چشمهام لبخند میزنه و قلبم آروم میگیره.
همهی لباسها رو تا میکنم و دوباره میذارم سرجاش به امید روزی که یک بار دیگه پوشیده بشن.