وقتی رسیدیم به مدینه دو سه ساعتی تا سحر مونده بود. قرار شد دو ساعت بخوابیم و بعد همه با هم بریم حرم. من و متین خوابیدیم اما به جای دو ساعت بعد، سه ساعت بعد بیدار شدیم. بدو بدو آماده شدیم و از هتل اومدیم بیرون و دنبال آدمهایی که به نظر می اومد دارن برای نماز صبح میرن حرم راه افتادیم.
به حرم که رسیدیم در روبه رومون در مردونه بود. من گفتم خودم در زنونه رو پیدا میکنم و متین از همون در رفت تو. از کنار حرم راه افتادم و رفتم و رفتم تا یه در زنونه پیدا کنم.
به هر دری که میرسیدم بالاش نوشته بود: "ادخلوها بسلام امنین" ولی خوب نگهبانها نمیذاشتن داخل بشم.چون درها مردونه بود!
هرچی راه میرفتم به هیچ جا نمی رسیدم و هیچ ایرانی رو هم نمیدیدم که ازش بپرسم. یا حتی زنی رو که دنبالش برم تا به یه جایی برسم. گیج و سردرگم بودم و هوا هم هر لحظه گرمتر میشد.
حس مهمونی رو داشتم که تا نزدیکیهای خونه صاحبخونه اومده و حالا که توی کیفش رو نگاه میکنه، میبینه آدرس رو همراهش نیاورده و حتی پرسون پرسون تا پشت در خونه صاحبخونه هم میرسه و صاحبخونه از پنجره داره نگاهش میکنه ولی با خودش فکر میکنه مهمونش هنوز آماده نیست که وارد بشه و در رو براش باز نمیکنه...
خلاصه اون سحر، توی حیاط مسجدالنبی دلم بدجوری شکست. رفتم یه گوشه ای وایسادم و زل زدم به گنبدخضرا که یهو یه دسته خانم از در اومدن تو و منم پشت سرشون راه افتادم.
از همون مسیری رفتن که من دوسه بار رفته بودم و هیچی ندیده بودم و از دیوارهایی رد شدن که من دیده بودمشون ولی نتونسته بودم ازشون رد بشم! وارد دری شدن که من نتونسته بودم ببینمش! بالای اون در هم نوشته بود "ادخلوها بسلام امنین" و این بار من هم تونستم داخل بشم و یه نسیم خنک همه خستگیم رو از یادم برد. صاحبخونه بالاخره در رو برام باز کرده بود...
عیدتون مبارک
عیدت مبارک مستانه جون.
ایشالا یه روزی دوباره چشمت به گنبد خضرا روشن بشه .
التماس دعا مستانه ی عزیز و مهربون
از گودر می خونمت
سلام فکر کنم حدود یه ماهی قبل از تو رفتم مکه وقتی می خواستم داخل بشم روی درها را که می خوندم نوشته بود باب عمر و باب عثمان نتونستم برم داخل یه حسی نمی ذاشت گشتم باب علی را پیدا کردم و از اون در وارد شدم بعد دیگه همیشه از باب علی وارد میشدم با اینکه مسیرم دورتر میشد ولی دوست نداشتم از درهای دیگه وارد بشم
چقدر شبیه اولین زیارت مشهد من بود!
چقدر دوست دارم تجربه کنم و سحرگاهی که ازش می گی رو چقدر دوست دارم..
چقدر دلم برای یه راز و نیاز و مناجات عاشقانه با پیامبر تنگ شده...
عیدت مبارک عزیزم..
عیدت مبارک مستانه جان
گریه ام گرفت..خوش به حالت که راهت داد ما رو که هنوز دعوت نکرده..عید تو هم مبارک
مستانه جونم...منم رفتم...حدودا یه سال قبل از تو...چه حس شیرینی به آدم میده...نیمه شبش...سحرهاش...اون رفت و اومدها...
بازم می خوام.....
فقط می تونم بگم خوش به سعادتت
خوش به سعادتت که رفتی.اینجا یکی از جاهاییه که خیلییییییی دوست دارم برم چون خیلی حضرت رسولو دوست دارم.به امید دیدار واقعی این عکسا برای همه دوست داران و من.
اسمم جا موند !