روبهروی پاساژ وایساده و دستش رو زده به کمرش و یه جوری به مامانش نگاه میکنه که یعنی من از اینجا تکون نمیخورم.
دو سه سالش بیشتر نیست و قدش از نیم متر تجاوز نمیکنه.
مامانش میشینه کنارش و درگوشش یه چیزی میگه.
دستهاش رو عین یه آدم بزرگ توی یه بحث خیلی مهم، تکون میده و به جای اینکه غر بزنه و بگه من خستهام و بغلم کن و ... میگه: "این چه وضعیه آخه! این مردم چقدر خرید دارن!!"
مامانش چپ چپ نگاهش میکنه و خندهاش رو قورت میده. ولی من اگه جای مامانش بودم، خودش رو درسته قورت میدادم...
وای مستانه نمی دونی با چه سختی پیبدات کردم .هرچی اغدرستو میزدم می نوشت فیل تر...مبارکه وبلاگت باشه و ممنون به خاطر خصوصیت
آخی...
دیروزم یه بچه حدوداً ۲ ساله توی یافت آباد نشسته بود روی زمین و پاشو گرفته بود و می گفت:
ای خدااااااا..پام درد گرفت..بسههههههههههههه
ای جان
امان از بچه های این دور و زمونه!
تو اتوبوس یه دختری به مامانش میگفت: مامان چرا وقتی منو صدا میکنی بهم نمیگی عسلم، مامانش برگشت گفت: باشه عسلم
یه کم گذشت، مامان برگشت به دخترش یه چیزی گفت، دختره برگشت گفت: باز که نگفتی عسلم، بگو عسلم، هی بگو عسلم،
مامانش گفت اصلا میخوای اسمتو عوض کنم بذارم عسل
گفت: آره
مامانش برگشت گفت: خب پس پولاتو جمع کن بریم شناسنامه تو عوض کنیم،
و پیاده شدن و نمیدونم بحثشون به کجا کشید
منم یه خاطره این مدلی دارم پسره فینگیلی هی به مامانش می گفت این آخرین بارت باشه من رو آوردی اینجا... این آخرین بارت باشه به من اینجوری گفتی وای نمیدونی با یه عصبانیتی هم می گفت که اصلا شوخی نداشت با کسی...
امان از دست این بچه ها
دلم می خوادت... بیا دیگه