بدون شرح


* کلا مردم فرهیخته ‌ای داریم که شب عید بیشتر از اینکه به فکر خرید کفش و لباس عید باشن به فکر خرید کتابِ عیدشونن!


* امروز صبح متین می گه چی شده امروز یه ذره خیابونها خلوت شده؟ می گم آخه دیشب کلی آدم رو گرفتن!

 

ادامه مطلب ...

نگاه سنگین


چایی رو می‌ذاره روی میزم و می‌گه قند هم الان برات میارم. معمولا سر کار چایی نمی‌خورم. ولی اون قدر سرم به کارم گرمه که چیزی بهش نمی‌گم. می‌ره چایی بقیه رو هم می‌ذاره روی میزهاشون و بعد میاد و روی صندلی روبه‌روی من می‌شینه و یه روزنامه رو ورق می‌زنه.


هربار که سرم رو بلند می‌کنم، می‌بینم که زل زده به من و تا نگاهم رو می‌بینه نگاهش رو سُر می‌ده لای روزنامه.



دارم تمام تلاشم رو می‌کنم که امروز اینجا کارم رو تموم کنم، و از فردا یک پروژه جدید رو توی یه محل جدید شروع کنم. تند تند همه اطلاعاتی رو که لازم دارم یادداشت می‌کنم و ...


سرم رو از روی یادداشتهام بلند می‌کنم. روبه‌روم نمی‌بینمش. خوشحال می‌شم که از زیر نگاههای سنگینش خلاص شدم. بلند می‌شم و چایی سرد شده رو خالی می‌کنم و یه لیوان آب برای خودم می‌ریزم. برمی‌گردم سر جام که می‌بینم یه گوشه‌ای وایساده و گوشی تلفن رو گرفته دستش. اما با تلفن حرف نمی‌زنه. نگاهش روی لیوان آب توی دستم ماسیده.

 

کارم رو تموم می‌کنم و خوشحال وسایلم رو جمع می کنم و کوله پشتیم رو می‌ندازم روی دوشم و از همه خداحافظی می‌کنم و راه میوفتم. توی اتاق نیست. چه بهتر...


هنوز از توی کوچه نیومدم بیرون که سر راهم سبز می‌شه. نگاه می‌کنه، نگاه می‌کنه، اونقدر نگاه می‌کنه که مجبورم می‌کنه ازش خداحافظی کنم و در جواب خداحافظیم می‌پرسه : "فردا هم میای؟"

 

یک شب سرد...


* امشب از اون شباییه که نمی‌دونم چه جوری باید صبحش کنم. هنوز به شبهایی که متین تا صبح نیست عادت نکردم و امشب هم از همون شبهاست. اصلا مگه می‌شه عادت کرد؟ وقتی نیست خونه بدجوری سرد و بی روح می‌شه. متین گرمای خونه است، روح خونه است.

بی‌خیال قبض گاز هشتادهزارتومنی، شومینه رو تا ته زیاد می‌کنم تا یه ذره از سرمای نبودنش کم کنم و می‌رم روی پشت بوم و برفهای روی آنتن رو پاک می‌کنم تا روح که نه، ولی حداقل یه صدایی توی خونه بپیچه.


* بعد از مدتها کارم یک کمی سبک شده. پروژه های ترم پیش رو تحویل دادم و کارهام به درسها و تمرینهای این ترم و یکی دوتا پروژه توی شرکت محدود شده. برای پس فردا باید یه گزارش انگلیسی تحویل بدم. زبانم عالی نیست، ولی خوشبختانه گزارش رو باید به چندتا چینی تحویل بدم که زبانشون از مال من خیلی درب و داغونتره!

من مستقیم باهاشون کار نمی‌کنم ولی صحبت کردنشون رو شنیدم! خیلی چیز وحشتناکیه! انگلیسی با لهجه چینی. من که یک کلمه از حرفهاشون نمی‌فهمم، نمی‌دونم بقیه می‌فهمن یا الکی سرتکون می‌دن و ادای فهمیدن درمیارن.

تازه از اون وحشتناکتر غذاهاشونه که هرروز از یه رستوران چینی براشون میارن. بی‌ریخت، بدبو و ...


* یکشنبه پیش تصمیم داشتم خونه تکونی رو شروع کنم. کمد رو ریخته بودم بیرون و داشتم تمیز می‌کردم که یهو زلزله اومد.(نمی دونم چرا جز من هیچ کس حسش نکرده بود.) منم که مث چی از زلزله می‌ترسم، فرار کردم توی ایوون و وقتی برگشتم دیگه حس خونه‌تکونی رفته بود و بعد از اون هم دیگه برنگشت. 


* به احتمال چنددرصد(!) آخر این هفته می‌ریم شیراز. طبیعتا برنامه‌ریزی برای هر مسافرتی حس خوبی بهم می‌ده. این که دیگه شیرازه...

   

* چندوقت بود حس می کردم دیگه چیزی برای نوشتن توی وبلاگ ندارم. برام عجیبه این همه حرف یهو از کجا پیداشون شد.

 

نسل معترض


روبه‌روی پاساژ وایساده و دستش رو زده به کمرش و یه جوری به مامانش نگاه می‌کنه که یعنی من از اینجا تکون نمی‌خورم.


دو سه سالش بیشتر نیست و قدش از نیم متر تجاوز نمی‌کنه.



مامانش می‌شینه کنارش و درگوشش یه چیزی می‌گه.


دستهاش رو عین یه آدم بزرگ توی یه بحث خیلی مهم، تکون می‌ده و به جای اینکه غر بزنه و بگه من خسته‌ام و بغلم کن و ... می‌گه: "این چه وضعیه آخه! این مردم چقدر خرید دارن!!" 


مامانش چپ چپ نگاهش می‌کنه و خنده‌اش رو قورت می‌ده. ولی من اگه جای مامانش بودم، خودش رو درسته قورت می‌دادم...

 


آنتی هکر


آقایون و خانومهای هکر!


لطفا اگه می‌خواین سایت مهمی رو هک کنین تو ساعت اداری و توی روزهای کاری این کار رو بکنین و روزهای تعطیل و ساعتهای آخرشب رو به تفریح و استراحت و مطالعه اختصاص بدین!


به خدا متین گناه داره روز تعطیل و شب و نصف شب با تلفن رئیسش مبنی براینکه بیا فلان جا هک شده و بهمان سایت رو از کارانداختن و ... از خواب بیدار شه! حتی مستانه هم گناه داره که باید این تنهاییهای بد موقع رو تحمل کنه.


با تشکر - امضا محفوظ!

 

بی سلیقه


من آدم بی سلیقه‌ایم! البته بی سلیقه، نه بد سلیقه!

قضیه اینه که دیروز یهو به سرم زد برم سپهسالار کیف و کفش بخرم! حالا از صبح بیرون بودم و اول یه سر رفته بودم دانشگاه و بعد هم رفته بودم میدون خراسون سر پروژه و خلاصه حسابی خسته بودم و نا نداشتم ولی ویرم گرفته بود برم خرید.

متین هم که می‌دونستم از من بیشتر خسته است بهش پیشنهاد هم ندادم که همراهم بیاد.


رفتم سپهسالار و اولین مغازه رو نگاه کردم، دومین مغازه رو نگاه کردم، سومی رو ...! نه، یه چیزی مثل همیشه نبود. اونم این بود که هیچ کس همراهم نبود و خودم تنهایی باید یکی از این کفشها رو انتخاب می کردم.

نمی تونستم انتخاب کنم. از نظر من همشون یه جور بودن. مشکی، رویه کوتاه و ...

هیچ کدوم به هیچ کدوم برتری نداشت و من نمی‌تونستم تشخیص بدم کدوم رو باید بخرم.


مغازه چهارم رو که داشتم نگاه می‌کردم یه دختر همراه مامانش کنارم وایساد: "مامان این قشنگتره یا اون؟"  و مامانش با انگشت یکیش رو نشون داد! دیدم مامانه بد هم نمی‌گه!


خلاصه از سلیقه‌شون خوشم اومد و یه چندتا مغازه‌ای همراهیشون کردم و نظرشون رو در مورد کفشها گوش دادم. ولی چند تا مغازه که رفتم حوصله‌ام سررفت! به نظرم خیلی سختگیری می‌کردن. یکیش رو انتخاب کن دیگه دختر!


دیگه بی خیال شدم و مستقیم رفتم کفش وحید که چندباری ازش کفش خریده بودم و معمولا مدلها و جنسهاش خوب بود و یکی از کفشهای توی ویترین رو انتخاب کردم و خریدم و برگشتم. تازه موقع برگشت توی یه کیف فروشی هم رفتم و یه کیف هم خریدم.


رفت و برگشتم روی هم نیم ساعت بیشتر طول نکشید...

 



پ.ن:‌ بادبادک فیلتر نشده baadbadak.blogsky.com

ادامه مطلب ...

مسجد النبی


وقتی رسیدیم به مدینه دو سه ساعتی تا سحر مونده بود. قرار شد دو ساعت بخوابیم و بعد همه با هم بریم حرم. من و متین خوابیدیم اما به جای دو ساعت بعد، سه ساعت بعد بیدار شدیم. بدو بدو آماده شدیم و از هتل اومدیم بیرون و دنبال آدمهایی که به نظر می اومد دارن برای نماز صبح می‌رن حرم راه افتادیم.



به حرم که رسیدیم در روبه رومون در مردونه بود. من گفتم خودم در زنونه رو پیدا می‌کنم و متین از همون در رفت تو. از کنار حرم راه افتادم و رفتم و رفتم تا یه در زنونه پیدا کنم.



به هر دری که می‌رسیدم بالاش نوشته بود: "ادخلوها بسلام امنین" ولی خوب نگهبانها نمی‌ذاشتن داخل بشم.چون درها مردونه بود!



هرچی راه می‌رفتم به هیچ جا نمی رسیدم و هیچ ایرانی رو هم نمی‌دیدم که ازش بپرسم. یا حتی زنی رو که دنبالش برم تا به یه جایی برسم. گیج و سردرگم بودم و هوا هم هر لحظه گرمتر می‌شد.



حس مهمونی رو داشتم که تا نزدیکیهای خونه صاحبخونه اومده و حالا که توی کیفش رو نگاه می‌کنه، می‌بینه آدرس رو همراهش نیاورده و حتی پرسون پرسون تا پشت در خونه صاحبخونه هم می‌رسه و صاحبخونه از پنجره داره نگاهش می‌کنه ولی با خودش فکر می‌کنه مهمونش هنوز آماده نیست که وارد بشه و در رو براش باز نمی‌کنه...



خلاصه اون سحر، توی حیاط مسجدالنبی دلم بدجوری شکست. رفتم یه گوشه ای وایسادم و زل زدم به گنبدخضرا که یهو یه دسته خانم از در اومدن تو و منم پشت سرشون راه افتادم.

 


از همون مسیری رفتن که من دوسه بار رفته بودم و هیچی ندیده بودم و از دیوارهایی رد شدن که من دیده بودمشون ولی نتونسته بودم ازشون رد بشم! وارد دری شدن که من نتونسته بودم ببینمش! بالای اون در هم نوشته بود "ادخلوها بسلام امنین" و این بار من هم تونستم داخل بشم و یه نسیم خنک همه خستگیم رو از یادم برد. صاحبخونه بالاخره در رو برام باز کرده بود...

 

 


 عیدتون مبارک