دارونما

 

چندوقت پیش توی کتاب جهان هلوگرافیک یه چیزایی راجع به دارونماها خونده بودم. خلاصه‌اش اینکه می‌گفت آزمایش رو خیلی از بیمارها نشون می‌ده که توی خیلی از بیماریها این دارو نیست که باعث درمان می‌شه. بلکه فکر آدمه که باعث درمان می‌شه. مثلاً بیمار همین که فکر کنه این قرصی که داره می‌خوره مسکنه، دردش آروم می‌شه. حتی اگه اون دارو واقعا مسکن نباشه. 

 

خب البته منم که بدون آزمایش چیزی رو قبول نمی‌کنم! موقعیتی پیش اومد و متین سردرد داشت و داشت دنبال مسکن می‌گشت. منم بدو بدو رفتم یه کپسول رو خالی کردم و دوباره بستمش و گذاشتم تو دهن متین و یه لیوان آب هم دادم دستش. متین هم شگفت زده از این همه محبت(!) کپسول رو به جای ژلوفن خورد و یکی دوساعت بعد سرش خوب شد! اشتباهی که کردم این بود که روش درمان رو بهش توضیح دادم و اونم از اون به بعد دیگه به من اعتماد نداره و قرص و کپسول رو تا خودش از داخل برگه درنیاره و مطمئن نشه که آلمینیوم روش قبلا پاره نشده خیالش راحت نمی‌شه!

خلاصه! گذشت تا چند روز پیش که من داشتم کف حموم رو تمیز می‌کردم! هرچی از مایع کف‌شور می‌ریختم و فرچه می‌کشیدم، انگار نه انگار... بالاخره به زحمت تمیزش کردم و اومدم رو مبل ولو شدم و به متین گفتم: "دیگه این مارک کف‌شور رو نخر، قبلا خوب بود، ولی نمی دونم اندفه چش شده! اصلا به درد نمی‌خوره." 

 

یه باشه‌ی تند گفت و بلند شد و رفت سر وقت حموم: "خوبه که! تمیز شده..." یهو خنده‌ای که توی گلوش گیر کرده بود پقی اومد بیرون و از خنده ولو شد کف زمین.

راستش من تا چند دقیقه واقعا نمی‌فهمیدم به چی داره می‌خنده و حتی فکر می‌کردم خدای نکرده، زبونم لال، دیوونه شده!

تا اینکه بالاخره به حرف اومد که دیده من خیلی از این کف‌شورا مصرف می‌کنم و تند تند تمومش می‌کنم اندفعه به جای اینکه کف شور جدید بخره همون قبلی رو پر از آب کرده و درش رو بسته و گذاشته توی حموم. می گفت، گفتم شاید اینم مث دارونما یعنی در واقع کف‌شور نما(!) عمل کنه.

 

روزهای خالی


این روزها خالی‌اند برای من. خالی از مشغله فکری و کاری. خالی از نگرانی، از اضطراب و ...



این روزها با آماده کردن صبحونه برای متین، غذا دادن به پرنده‌ها و آب دادن به گلها شروع می‌شن. با کنار زدن پرده و دیدن آفتاب. با باز کردن پنجره و نوازش نسیم.


این روزها با کتاب خوندن و فیلم دیدن و کمی هم نیایش کردن ادامه پیدا می‌کنن.

با یه استراحت نیم روزی لذت‌بخش تر می‌شن.


گاهی یه سری به دانشگاه می‌زنم، یا کتابخونه.

گاهی توی کلاسهای مثنوی شرکت می‌کنم.

 

این روزها با تلفن به یه عزیز، چت کردن با یه دوست، یا قدم زدم توی پارک نزدیک خونه دوست‌داشتنی‌تر می‌شن. 


با آماده کردن شام و ناهار فردا و آماده کردن یه نوشیدنی برای متین که خسته از راه می‌رسه ادامه پیدا می‌کنن.


این روزها متین وقتی میاد خونه، تمام تلاشش رو می‌کنه که با وجود خستگیش بیدار بمونه تا بیشتر کنار هم باشیم، تا بیشتر با هم حرف بزنیم، تا بیشتر بودن هم رو حس کنیم.


این روزها یک سال از روزی که از شرکت قبلی اومدم بیرون گذشته. یک سالی که حدود نصفش رو کار کردم و نصفش رو توی این نگرانی سپری کردم که شاید بی‌کار بمونم. یک سال گذشته و حالا من دیگه نه اسیر کارمم، نه نگران بی‌کاری. یک سال گذشته و من تازه بعد از یک سال مزه آزادی رو می‌چشم...

 

حس خوب


*‌ یه حس خوبی می‌ره زیر پوست آدم وقتی سختگیرترین استاد دانشکده که معمولا نصف بچه‌ها رو می‌ندازه، بهت بیست می‌ده و بعد هم بهت ایمیل می‌زنه و ازت برای همکاری دعوت می‌کنه...


*‌ یه حس خوبی آدم رو قلقلک می‌ده وقتی خونه‌تکونی تموم می‌شه و خونه برق می‌زنه. فقط مونده آجیل بخریم و منتظر مهمون بشیم. نه! یه کار دیگه هم مونده، باید بریم چند تا گلدون بخریم. نه از این گلدونها که فقط برگ دارن، از اون گلدونها که گل دارن و گلهاشون هم بو داره. مث یاس، مث شب بو، مث نسترن...


* زندگی پر از حسهای خوبه. حس اینکه سالمی، یه سقفی بالا سرت داری، دوستان و همراهای مهربونی داری و ... زندگی پر از حسهای خوبه و این دنیای مجازی از این حسها خالی شده. نمی‌دونم چرا هیچ تلاشی برای دیدن این حسهای خوب نمی کنین! ولی می‌دونم که خیلی وقته که خیلی از وبلاگها رو با رغبت باز نمی‌کنم...


* راستی چند روزه از ساعت ده و نیم به بعد اینترنت کند می‌شه تا ساعت 3 و 4. فکر می‌کردم فقط اینترنت خونه ما این مشکل رو داره. ولی امروز تو شرکت هم همین مشکل رو دارم. شما این مشکل رو ندارین؟

  

تبوله


تو خونه‌ی ما کاهو هیچ وقت طرفدار نداشت. معمولا فقط وقتی مهمون داشتیم کاهو می‌گرفتیم و اونم مهمونا یه ذره‌اش رو می‌خوردن و بقیه اش اونقدر می‌موند تا من تبدیلش کنم به کوکوسبزی.

چندوقت پیش اما یه ایده‌ای به ذهنم رسید. از اون به بعد دیگه کاهو نخریدم و برای خودمون و مهمونا سالاد جعفری درست می‌کردم. یعنی ترکیبی از جعفری خورد شده، گوجه فرنگی و جوونه‌ی گندم یا ماش با روغن زیتون و آبلیمو یا سس. به نظر خودمون که خیلی خوشمزه است. مهمونا هم بیشتر از سالاد کاهو ازش می‌خورن و تعریف هم می‌کنن. خواص جعفری هم که بر کسی پوشیده نیست!


چند وقت پیش فهمیدم لبنانیها ایده من رو کپی کردن یک تغییرات کوچیکی توش دادن و اسمش رو گذاشتن تبوله!  عیب نداره ما که بخیل نیستیم...



هیچی دیگه! خواستم بگم درستش کنین،خوشمزه است و به امتحانش می ارزه...

 

پریا...


حقیقت اینه که هر آدمی یه نقشی توی این دنیا داره. یعنی هر آدمی که به دنیا میاد و هست، اگه نبود دنیا یه جور دیگه بود. هر آدمی اگه نبود یه چیزی توی دنیا کم بود. اما اینی که چند نفر این تفاوت رو حس می‌کنن و این تفاوت از چه نوعیه خیلی مهمه.


یکی شاید اگه نبود زندگی یک نفر سخت‌تر می شد. یکی دیگه اگه نبود زندگی یه میلیون آدم بهتر می‌شد. یکی دیگه هم شاید اونقدر نقشش توی این دنیا گم و مبهم باشه که اگه نبود، هیچ کس تفاوتی حس نمی‌کرد. اما به هر حال دنیا هر چند خیلی خیلی کم یه جور دیگه بود.


ولی پریا یکی از آدمهاییه که اگه نبود دنیا واقعا یه چیزی کم داشت و اون چیز شادی بود... پریا اگه نبود رنگ دنیای خیلی‌ها تیره‌تر بود چون کسی نبود که هرچند وقت یه بار قلمو رو برداره و دنیاشون رو پر از رنگهای شاد کنه.



راستی هیچ وفت بهت نگفتم پریا ولی یه روزی خیلی قبل از اینکه اینجا رو بخونی اینو برای تو نوشتم و حالا فکر می‌کنم که چه خوب که خیلی زود اون عکس رو از پروفایلت برداشتی و عکس همون پریایی رو که می‌شناختم به جاش گذاشتی...

   

مسئله پیچیده!


یه عادت بدی دارم که البته خیلیا دارن! اونم اینه که کارام رو می‌ذارم توی آخرین زمان ممکن انجام می‌دم. دلیلم هم البته به نظرم منطقیه! مثلا حساب می‌کنم می‌بینم برای پروژه‌ای که هفته دیگه باید تحویل بدم دو روز زمان لازم دارم. پس تا دو روز مونده به تحویل پروژه کاری انجام نمی‌دم!‌ دلیل منطقیم هم اینه که خدا رو چه دیدی شاید تا اون موقع یه اتفاقی افتاد، اون روز تعطیل شد، یا دنیا کن فیکون شد! یا هرچی... اون وقت من دو روزم رو بیخودی هدر دادم.


حالا یه مشکلی دارم. اونم اینه که فردا یا هفته دیگه سمینار دارم! و الان چون نمی دونم سمینارم فرداست یا هفته دیگه دست و پام رو گم کردم و نمی دونم باید خودم رو آماده کنم یا نه!


واقعا آدم با چه مسائل پیچیده ای باید تو زندگیش دست و پنجه نرم کنه!

 

انطاکیه


انطاکیه شهر مرزی ترکیه و سوریه بود. این شهر قبلا توی سوریه بوده ولی الان مال ترکیه است و برای همین زبونشون ترکیبی از عربی و ترکی بود و کلا چیز قابل فهمی نبود. انطاکیه روی دامنه‌ی کوه ساخته شده بود و از این جهت شهر خیلی قشنگی بود.



و کلیسای اون معروف بود که می‌گفتن جز اولین کلیساهای بشر بوده و توی یه غار ساخته شده بود.


 


و بالاخره عصر هفتم فروردین راه افتادیم به سمت مرزبازرگان و دو روز بعد یعنی نهم فروردین تهران بودیم...


و اما پاسخ به سوالات:


در مورد سختی یه همچین سفری باید بگم که این سفر برای دو دسته از آدمها سخت نیست.

- آدمهایی که اونقدر پول دارن که با خیال راحت برای یه  همچین سفری هزینه کنن و بهترین هتلها رو انتخاب کنن و نگران خرج و مخارجش نباشن.

- آدمهایی که خیلی به خودشون و اطرافیانشون سخت نمی‌گیرن و راحت با شرایط کنار میان و به هتل به عنوان جایی برای استراحت نگاه می‌کنن و توقع زیادی ازش ندارن و به غذاهای ساده و معمولی راضی باشن.


اما برای افراد زیر سفر سختیه.

- آدمهایی که تحمل ساعتها توی اتوبوس بودن رو ندارن. (یه چیزی حدود ۲۴ ساعت)

- آدمهایی که اصلا عربی و ترکی بلد نیستن.

- کسانی که اطلاعات کافی و دقیق در مورد مکانهایی که قراره برن، محلهای اسکانشون و حتی ساعت حرکت اتوبوسها ندارن!


در مورد هزینه هم پرسیده بودین که هنوز دقیق مشخص نشده ولی فکر می کنم حداکثر نفری 500 تومن برامون هزینه داشت.


در ضمن ترکیه و سوریه نیازی به ویزا ندارن و کافیه کوله پشتی تون رو بندازین روی دوشتون و پاسپورتتون رو بگیرین دستتون و راهی بشین.