کَسَب


و اما هیجان انگیزترین بخش سفر


از پالمیرا با یه اتوبوس برگشتیم لاذقیه که از اونجا بیایم تا مرز. اتوبوس وقتی رسید به لاذقیه که هوا تاریک شده بود. از اتوبوس که پیاده شدیم باید با یه تاکسی می‌رفتیم تا مرز. اومدیم بریم بیرون ترمینال که سوار تاکسی بشیم، ولی چند نفر جلومون رو گرفتن و نذاشتن بریم بیرون. گفتن همون داخل بشینین، تاکسی که اومد خبرتون می‌کنیم.


یه ده دقیقه‌ای نشستیم تا یه تاکسی اومد و سوارمون کرد. یه تاکسی با دوتا راننده! یکی کلاج رو می‌گرفت، اون یکی دنده عوض می‌کرد و ...

سوار تاکسی که شدیم فهمیدیم که اون روز شهر شلوغ شده بوده و الان هم یه چیزیه شبیه حکومت نظامی و ورودی خروجی‌های شهر نیمه بسته است و توی شهر هم پر از پلیس بود.


راننده‌ها وحشتناک رانندگی می‌کردن. یعنی راستش توی سوریه همه وحشتناک رانندگی می‌کردن، ولی این دوتا واقعا افتضاح بودن. یعنی من کاملا بعید می‌دونستم این دوتا توی اون تاریکی و توی اون جاده‌های پر پیچ و خم ما رو سالم به مقصد برسونن. یکیشون که یک کمی انگلیسی بلد بود هی از ما می پرسید:" Am I Crazy؟ انا مجنون؟" ما هم می‌گفتیم، نه! اصلا!!!


خلاصه بالاخره هر جوری بود رسوندنمون و یه عالمه هم ازمون پول گرفتن و ...


رسیدیم سر مرز. مرز کسب - انطاکیه. خیلی راحت و محترمانه و خوب از مرز رد شدیم و وارد ترکیه شدیم. هوا عالی بود و یه نسیم خنک می‌وزید و بوی خاک و جنگل رو همراهش میاورد. آسمون هم صاف بود و پر از ستاره. داشتیم از مواهب طبیعت لذت می‌بردیم که یهو یه سوالی تلپی افتاد جلوی پامون: حالا چه جوری تا انطاکیه بریم؟

با اینکه ساعت 9 شب بود اما هیچ ماشین و آدم و حتی پرنده‌ای از اونجا رد نمی‌شد. بالاخره یه آدمی اون دوروبر پیدا شد و گفت ساعت ده یه اتوبوس میاد و تا انطاکیه می‌ره. خب، ظاهرا مشکل حل شده بود. فقط اون نسیم خنک تبدیل شده بود به یه باد سرد که اونم با یه پتو حل می‌شد.



ساعت ده اتوبوس اومد و سوار شدیم. اولش همه چیز به نظر عادی میومد. چندتا مرد و هف - هش - ده تا زن سوار اتوبوس بودن. اما از یه جایی همه چیز غیرعادی شد! از اونجایی که همه مسافرا شروع کردن به حرف زدن با هم و توی سروکله ی هم زدن و ...

یهو مسافر جلوی ما که یه زن مسن بود لباسش رو زد بالا و یه چیزی قرچی صدا داد و چهل پنجاه تا بسته سیگار از زیر لباسش دراورد. بعد نفر بعدی و بعد نفر بعدی و ... بعد یکی از مردها اومد و شیشه های مشـ ـروب رو از زیر صندلی ها درآورد و ...


بعله! با یه اتوبوس قاچاقچی همراه بودیم! البته قاچاقچی های ترسناکی نبودن و به نظرم بیشتر آدمها و به خصوص زنهای بیچاره‌ای بودن و از روی بیچارگی دست به یه همچین کار خطرناکی زده بودن.


بالاخره هر جوری بود رسیدیم به انطاکیه و حتی یکی از مسافرها با ماشینش ما رو تا هتل رسوند...

 

پالمیرا

 

و اما شهر تاریخی پالمیرا مقصد نهاییمون توی سوریه بود.



شهری که توی صحرا قرار داشت و به دوره های تاریخی مختلفی تعلق داشته و اشکانیان هم در ساخت شهر نقش داشتند اما بعدها رومیها به این شهر مسلط شدند و کلا معماریهای ایرانی و رومی توش دیده می‌شد. در مورد این شهر شاید بهتر از اینکه حرف بزنم بهتر باشه عکس بذارم.






یه نکته جالبی که در مورد این شهر وجود داشت این بود که می گفتن طلوع و غروب خورشید اینجا واقعا دیدنیه و موقع غروب همه توریستها جمع شده بودند کنار یه قلعه‌ای که روی کوه قرار داشت و بهترین منظره رو برای دیدن خورشید داشت.




این شهر یه موزه هم داشت که سر مجسمه‌ها و تصاویر روی قبرها و مومیاییها و کلا چیزای باارزش رو اونجا نگه داشته بودن.

 

 

 

غروب


یه دختری توی این شهر هست که گوشیش هر روز، نیم ساعت مونده به غروب زنگ می‌زنه. گوشیش که زنگ می‌زنه بدو بدو خودش رو می‌رسونه به یه جای سرپوشیده، به یه جای بی‌پنجره.


گاهی می‌ره توی یه ایستگاه مترو، از پله‌ها می‌ره پایین و روی صندلی‌های اون پایین می‌نشینه. گاهی می‌ره توی یه فروشگاه و لابه‌لای ردیف‌های ماکارونی و حبوبات و ... چرخ می‌زنه.


اما بدتر از همه‌ی روزها، روزهای جمعه است. نرسیده به غروب بی‌تاب‌تر از همیشه است. روزهای جمعه نرسیده به غروب خودش رو توی حموم پنهان می‌کنه. زیر دوش آب.


دختری توی این شهر هست که یه روزی عاشق غروب بود و حالا غروب براش رنگ جداییه.


اون جمعه غروب، اگه توی خونه مونده بود، اگه توی یه ایستگاه مترو بود، یا توی یه فروشگاه بزرگ، اون غروب جمعه اگه دستش رو رها نکرده بود، هنوزم می‌تونست هر روز نیم ساعت مونده به غروب خودش رو برسونه به یه جای بی‌سقف، به یه جای باپنجره و سرخی غروب رو به تماشا بنشینه...



پ.ن- عکاس: آقا وحید

 


اسباب نکشی!

 

صبح داشتم ظرفها رو دونه دونه از توی کابینت برمی‌داشتم و می‌ذاشتم توی کارتون و کارتونها رو می‌بستم...


الان دارم کارتونها رو دونه دونه باز می‌کنم و ظرفها رو از توی کارتون درمیارم و برمی‌گردونم سر جاش...



می‌تونین تصور کنین چقدر خوشحالم؟؟؟


می‌خوام از فردا شروع کنم به خونه‌تکونی، حتی سبزه هم سبز می‌کنم، بهار باید توی خونه دوست داشتنیمون جاری شه...

 

 

دمشق

 

بالاخره بعد از پنج شش روز رسیدیم دمشق. من فکر می‌کردم فقط مرقد حضرت زینب و حضرت رقیه توی دمشقه.

 

 

اما سخت در اشتباه بودم. چون علاوه بر این دوتا مرقد حضرت سکینه، ام کلثوم، ام حبیبه و ام سلمه، بلال حبشی و خیلیهای دیگه هم توی یه قبرستون به نام باب صغیر در دمشق بود.

تازه علاوه بر اینها مقام حضرت هود و حضرت خضر و حضرت یحیی هم  داخل مسجد اموی در دمشق بود.



مسجد اموی معماری خیلی قشنگی داشت و مهمتر از اون اینکه توی زمان عاشورا کاخ یزید بوده و جایی که حضرت زینب سخنرانی کرده و ...



کنار مسجد یه ضریح کوچک هم قرار داشت که بهش راس الحسین می گفتن و به یه روایتی سر امام حسین یه مدتی اونجا بوده و به یه روایت دیگه هنوز هم همونجاست.



داخل قبرستان هم یک ضریح بود که مقام سرهای شهدا بود که در مورد اون هم به روایتی می گن که این سرها همون جا دفنه.

 


دمشق بازارهای سنتی خوبی هم داشت. البته اون بازارهایی که گذر ایرانیها زیاد بهش نمیوفتاد!

 

 

دو شب دمشق بودیم و ظهر روز دوم حرکت کردیم به سمت شهر تاریخی پالمیرا...

 

عیدی، بیداری، خواب؟


یه گمشده توی زندگیم داشتم. یکی که فقط و فقط خودم توی گم کردنش مقصر بودم. گاهی توی این وبلاگ هم یه چیزایی ازش نوشتم: + و + و +


یکی از ترسهای زندگیم شده بود اینکه دیگه هیچ وقت پیداش نکنم. دیگه هیچ وقت نبینمش و  ...

امروز پیداش کردم. بهترین اتفاقی بود که می‌تونست بیوفته. بهترین عیدی که خدا می‌تونست بهم بده.


الان از خوشحالی سر از پا نمی‌شناسم. نه اصلا نمی‌شه بهش گفت خوشحالی. اصلا نمی‌دونم چه حسی دارم. از شدت هیجان سردرد گرفتم و گوشام سنگین شده. ولی راستش انقدر خوابش رو دیدم که می‌ترسم این دفعه هم خواب باشم و یهو از این رویای شیرین بیدار شم...

 


حما، لاذقیه


شهر دومی که واردش شدیم شهر حما بود که به چرخهای آسیابش معروف بود. چرخهای آسیابی که با اینکه نمی‌چرخید توی شب منظره‌ی خیلی قشنگی داشت.



اطراف شهر حما چندتا قلعه و مکان تاریخی بود که ما به فرمان آقا وحید قلعه شوالیه‌ها رو برای دیدن انتخاب کردیم و صدالبته که انتخاب خیلی خوبی بود.



برای رسیدن به قلعه جاده از لابه‌لای دشتهایی سبز و کوه‌هایی باطراوت می‌گذشت. جایی که واقعا بهار بود.



بعد از دیدن قلعه و دعوا کردن با متین به خاطر اینکه کلا روی دیوارهای قلعه راه می‌رفت و من رو زهرترک می‌کرد، راهی شهر لاذقیه شدیم.



توی راهمون تا لاذقیه یه بارون درست و حسابی هم اومد تا بهار رو بیشتر و بیشتر حس کنیم. لاذقیه یه شهر بندریه کنار دریای مدیترانه. هتلی رو که انتخاب کردیم نزدیک دریا بود. اما مهمتر از اینکه نزدیک دریا بود برخورد خیلی خیلی دوستانه صاحب هتل (محمد) بود. یه جوری که حس می‌کردی اومدی خونه‌ی یکی از دوستهات نه یه هتل توی یه شهر غریب! محمد عاشق تن‌تن بود و از لباسش گرفته تا امضاش و مدل موهاش و عکسهای توی هتل همه و همه یه ربطی به تن‌تن داشت!


 

یه منطقه خیلی تاریخی نزدیک شهر لاذقیه بود به نام راس شمرا (اوغاریت) که ظاهرا قدمتش به 7500 سال قبل از میلاد برمی‌گرده و مردمش اولین حروف الفبا رو اختراع کرده بودن (راست و دروغش با خودشون).



چیزی که از منطقه باقی مونده بود دیوارهای قدیمی بود و سنگهایی که بر اثر باد و بارون سوراخ شده بودن!



آقاوحید ناراحت بود که چرا گیاه‌های این منطقه رو نمی‌کنن و عقیده داشت که این گیاه‌ها به دیوارها آسیب می‌زنن! ولی من اصلا باهاش موافق نبودم. چون اون وقت دیگه چنین مناظری وجود نداشت!



غروب رو هم توی ساحل صدفی مدیترانه گذروندیم...