اولین تجربه کاریم معلمی بود. تجربهای که به شدت با ارزش بود و البته ارزشش بیشتر از همه به این بود که من بفهمم اصلا و ابدا نمیتونم معلم باشم. سال دوم دانشگاه بودم. ریزنقش و مظلوم. شده بودم معلم بچههای سوم دبیرستان. تخس و شلوغ.
راستش چیز زیادی از این یه سال معلمی یادم نیست. حتی اسم مدرسه رو هم یادم نمیاد. اما یادمه همون جا بود که تن صدام از یک وجب و نیم به سه چهار وجب ارتقا پیدا کرد و همون جا بود که فهمیدم نسلهای بعد از من، به اندازه من یا بیشتر می فهمن.
روز معلم هیچ کس برای من هدیه ای نیاورد. توقعی نداشتم. اونقدر معلم بدردنخوری بودم که نمی تونستم توقعی داشته باشم. روز معلم هیچ کس برای من هدیه ای نیاورد. اما همون روز بود که فاطمه قصه زندگیش رو برام تعریف کرد و اشکهاش رو زیر مقنعه اش پنهان کرد. اما همون روز بود که ساناز بدون اینکه نگاهش رو ازم بدزده برام درددل کرد. همون روز بود که لیلا ازم خواست با مامانش صحبت کنم و ...
روز معلم بود و من اون روز فهمیدم که توی این یه سال بیشتر از اینکه معلمشون باشم دوستشون بودم...
خب زودتر میگفتی روز معلمو بهت تبریک میگفتیم خب...روزت مبارک عزیزم
الان که دیگه معلم نیستی درسته؟
خوبه دوست بودن بهتر از معلم متکلم وحده بودن هست
راستی رمزمو گرفتی؟
بالاخرهههههههههههههههه یافتمتتتتتتتتتتتتتتتت این ادس وبت رو هر کاری کردم درست نمیشد از روی کامنتی که برای سایه گذاشتی بودم اومددددد