اوج


اگه می شد زندگی رو یه جایی متوقف کرد، من زندگیم رو همین جا متوقف می‌کردم...

توی اوج...

قبل از افتادن توی سرازیری...


 

شناور...


یه جوریم. هستم و نیستم. بین گذشته و آینده شناورم. بین خواب و بیداری معلقم. هرچی که هست، اینجا نیستم، توی این لحظه نیستم. همه جا هستم جز اینجا و این لحظه. احساس می کنم توی فضام، حتی احساس سبکی دارم. هیچ چیزی اونقدر برام اهمیت نداره، چون حس می کنم هیچ کدوم از چیزهایی که توی بیداری می بینم و می شنوم و اتفاق میفته خیلی واقعی نیستند، برعکس خوابهام که بیشتر از همیشه واقعی به نظر می رسن...


 

تنها حس واقعی که دارم، یه دلتنگیه عمیقه برای همه آدمهایی که توی خوابهام هستند و توی بیداری امکان دیدنشون رو ندارم و تنها چیزی که برام اهمیت داره اینه که برم و تمام آدمهایی رو که هنوز امکان دیدنشون برام فراهم هست، ببینم و باهاشون باشم... 

 

 

دٌرٌست


مث تمام روزایی که فرداش امتحان دارم، امروز هم همش هوسهای عجیب و غریب می‌کنم! آخریش اینه که هوس کردم همین الان برم از دُرُست یه مانتو و دامن یا دامن‌شلواری بخرم...



برم؟ نرم؟ برم؟ نرم؟ برم!

 

به بهانه روز معلم

 

اولین تجربه کاریم معلمی بود. تجربه‌ای که به شدت با ارزش بود و البته ارزشش بیشتر از همه به این بود که من بفهمم اصلا و ابدا نمی‌تونم معلم باشم. سال دوم دانشگاه بودم. ریزنقش و مظلوم. شده بودم معلم بچه‌های سوم دبیرستان. تخس و شلوغ.    

 

راستش چیز زیادی از این یه سال معلمی یادم نیست. حتی اسم مدرسه رو هم یادم نمیاد. اما یادمه همون جا بود که تن صدام از یک وجب و نیم به سه چهار وجب ارتقا پیدا کرد و همون جا بود که فهمیدم نسلهای بعد از من، به اندازه من یا بیشتر می فهمن.  

 

روز معلم هیچ کس برای من هدیه ای نیاورد. توقعی نداشتم. اونقدر معلم بدردنخوری بودم که نمی تونستم توقعی داشته باشم. روز معلم هیچ کس برای من هدیه ای نیاورد. اما همون روز بود که فاطمه قصه زندگیش رو برام تعریف کرد و اشکهاش رو زیر مقنعه اش پنهان کرد. اما همون روز بود که ساناز بدون اینکه نگاهش رو ازم بدزده برام درددل کرد. همون روز بود که لیلا ازم خواست با مامانش صحبت کنم و ...  

  

روز معلم بود و من اون روز فهمیدم که توی این یه سال بیشتر از اینکه معلمشون باشم دوستشون بودم... 

  

لبخند


یه دختری توی این شهر هست که هر روز صبح صورتش رو جلوی آیینه می شوره. اول به صورتش کرم می زنه و بعد یه لبخند می چسبونه روی لبهاشو و بعد هم لبخندش رو با رژ صورتی، رنگ می کنه.



و هر شب جلوی آیینه ته مونده ی رژ و کرم رو همراه با ته مونده ی لبخند از روی صورتش پاک می کنه.


در همین رابطه: غروب

 

انتظار


زندگی غیرمنتظره است و اتفاقهای خوب معمولا وقتی میوفتن که انتظارش رو نداری ولی من هنوز که هنوزه یاد نگرفتم که دست از انتظار کشیدن بردارم...

 

انگشت حسرت


شب از ساعت یک و دو که می گذره شعور آدم تحلیل می ره. حداقل برای من که اینطوریه. در عوض احساساتم غلیان می کنه! یعنی اصلا نباید کارایی رو که به شعور نیاز داره بذارم برای اون ساعت شب، چون مطمئنا وقتی صبح یه بار دیگه به کاری که کردم و نتیجه اش نگاه کنم سخت پشیمون می شم.


دیشب ولی حواسم نبود! نصف شب بود و دلم برای یکی از معلمهام که باهاش رودربایستی هم دارم خیلی تنگ شده بود و احساساتم غلیان کرده بود و خلاصه وقتی به خودم اومدم که یه ایمیل کاملا احساساتی و تا یه حدی عاشقانه براش نوشته بودم و send رو هم زده بودم. البته اون موقع به نظرم خیلی هم کار قشنگی کرده بودم.


ولی حالا هی ایمیلی رو که زدم می خونم، هی انگشت حسرت به دهان می گزم! آخه اینا چیه نوشتی دختر؟ خانم معلم چی فکر می کنه با خودش!؟!



فقط هی خدا خدا می کنم این ایمیلش قدیمی باشه و ازش استفاده نکنه و به این زودیا سراغش نره.