ولز!


دیشب خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم رفتیم ایتالیا. فلورانس، تورین و چندتا شهر دیگه. از ایتالیا هم رفتیم ولز!

شاید یه همچین خوابی زیاد عجیب به نظر نیاد، عجیب بودنش اینجا بود که من به جز فلورانس اسم بقیه شهرهایی رو که رفتیم، هیچوقت توی زندگیم نشنیده بودم. ولی الان که اومدم سرچ می کنم می بینم واقعا یه همچین شهرهایی توی ایتالیا وجود داره.

حتی یادمه توی خواب رفتیم کنار دریاچه ی ولز! درحالیکه من هیچ وقت توی زندگیم نمی دونستم کشوری به نام ولز وجود داره، تازه یه دریاچه هم داره. عکسهاش رو هم که نگاه می کنم خیلی شبیه جاییه که دیشب رفتیم.



و من الان قد آدمی که دیشب یه همچین جایی بوده (حالا یه ذره کمتر)، سرحالم.

 

کلاهبرداری؟


از حسینیه ارشاد که اومدم بیرون هی بارون تندتر و تندتر شد. بدون هیچ عجله ای تمام راه رو تا اتوبان همت قدم زدم و به راننده هایی نگاه کردم که شیشه ها رو داده بودن بالا تا مبادا یه قطره بارون بهشون بخوره. وقتی رسیدم توی همت خیس خیس بودم و پر از انرژی. چند دقیقه بعد متین رسید و سوارم کرد. متین هم مث تمام راننده ها شیشه رو داده بود بالا. شیشه رو کشیدم پایین و شروع کردم به حرف زدن. به شلوغ کردن. به خندیدن.

متین اما بی حوصله بود. درست و حسابی جوابم رو نمی داد. درست و حسابی نمی خندید.

- چی شده؟ خسته ای؟

- نه خوب بودم؟

- بودی؟

- اومدم ماشین رو دربیارم دیدم جریمه ام کردن.


راستش به جریمه شدنش عادت دارم. همیشه هم جریمه شدنش به خاطر توقف ممنوعه. تقصیری هم نداره. دور و بر شرکت واقعا جای پارک گیر نمیاد. به جریمه شدنش عادت دارم ولی به اینکه به خاطر جریمه شدن بهم بریزه نه.


- توی کوچه پارک کرده بودم. جلوی در شرکت. یعنی هیچ دلیلی نداشته که جریمه ام کنن. از این عصبانیم.


سعی می کنم صبر کنم تا خودش کم کم آروم شه. ولی بهش حق می دم که عصبانی باشه. جلوی سوپری می گم وایسه. یک کمی خرید می کنم و میام تو ماشین. می بینم متین از این رو به اون رو شده! 


- چی شد یهو؟


برگه جریمه رو نشونم می ده. می گه شماره ماشین رو اشتباه زدن. نگاه می کنم، اشتباه زدن، ولی نه اینکه یکی دو رقمش اشتباه باشه. کلا یه چیز دیگه است.


- چه عجیب


بعدا به این نتیجه می رسیم که احتمالا یکی جریمه شده، بعد گشته همون دوروبر یه ماشین هم رنگ و هم مدل پیدا کرده و برگه جریمه ش رو گذاشته روش. با این فکر که احتمال اینکه آدم به شماره ماشین دقت کنه خیلی زیاد نیست و بدون توجه می ره و برگه جریمه رو پرداخت می کنه! طرف آدم باهوشی بوده...


متین برگه رو ریز ریز می کنه و می ریزه دور.

 

جدایی نادر از سیمین


امروز بالاخره قراره بریم و جدایی نادر از سیمین رو ببینم.



این که چرا انقدر دیر، داستانی داره برای خودش! اونم یه داستان شرم‌آور!


قضیه اینکه که توی همون هفته اول بعد از عید رفتیم سینما که ببینیمش. حدود ساعت ۶ رسیدیم و چون تا ساعت ۱۰ بلیط نبود، برای ساعت ۱۰ بلیط گرفتیم. اون روز از صبح سرکار بودیم و خیلی هم شدید کار کرده بودیم و از ساعت ۶ تا ۱۰ هم هی توی پارک ملت راه رفتیم، هی اینور کردیم، اونور کردیم، اینو خوردیم، اونو خوردیم، ولی مگه می‌گذشت! حتی برای گذشتن زمان سینما چهاربعدی هم رفتیم و کلی جیغ زدیم، ولی ساعت ده نمی‌شد که نمی‌شد!


فکر می‌کنین بعدش چی شد؟ خسته شدیم و برگشتیم؟ نه، ولی کاش این کار رو کرده بودیم...


بالاخره ساعت ده شد و آقا وحید و خانوم سین هم رسیدن و رفتیم توی سالن نشستیم.


فکر می‌کنین بعدش چی شد؟ فیلم وسطش پاره شد؟ نه، ولی کاش این اتفاق افتاده بود.



خلاصه، سرتون رو درد نیارم. فیلم شروع شد و همه چهارچشمی زل زدن به فیلم. منم اولش چهارچشمی زل زده بودما، ولی یواش یواش چشم‌هام شد دوتا و آروم آروم هر کدوم از اون دوتا نصف شد و آخرش هم شد هیچی! این شد که نتونستم فیلم رو ببینم و از سینما که اومدیم بیرون تا دو روز متین باهام سرسنگین بود و منم اصلا به روی خودم نمی‌آوردم. بهش برخورده بود که سر فیلم به این قشنگی خوابم برده.



بعد از اونم هی هر روز تصمیم گرفتیم دوباره بریم ببینیمش که هربار یه مشکلی پیش اومد و آخرین بار هم هفته پیش بود که حتی تا در سینما هم رفتیم ولی سینما به خاطر وفات حضرت فاطمه تعطیل بود!

دیگه خدا بخواد دوباره قراره بریم ببینیمش، البته اگه دوباره این وسط یه اتفاقی نیفته.

 

ترک اعتیاد


یه مدتیه تصمیم گرفتم کمتر وقتم رو توی اینترنت تلف کنم. نه این طوری که خودم رو مجبور کنم که کمتر بیام پای اینترنت، این طوری که انقدر مشغله‌های دوست‌داشتنی‌تر برای خودم درست کنم که دیگه خودم تمایلی بهش نداشته باشم. فکر کنم تا حدی هم موفق شدم و البته که زندگی هم زیباتر شده و هم شگفت‌انگیزتر. چون این فرصت اضافه بیشتر صرف "شناختن" شده و شناختن شگفت انگیزه...

 

فاجعه!


دیروز یهو به سرم زد که ویندوز عوض کنم. هرچی فایل روی دسکتاپ و اینور اونور بود جمع کردم و ریختم تو یه کارتن و گذاشتمش یه جای امن و دیگه یه خیال خودم چیزی برای از دست دادن ندارم.



ویندوز رو عوض کردم و برنامه های لازم رو هم نصب کردم و اومدم توی اینترنت. طبیعتا اولین چیزی که باز کردم وبلاگم بود که خب بدون مشکل آوردش. دومین چیز گوگل ریدر بود، آدرس رو که زدم گفت باید اول لاگین کنی. ایمیلم رو وارد کردم. منتظر شدم پسوردم رو خودش از حفظ بزنه. نمی زنه! اوه، ویندوز عوض کردم. پسوردهام همشون پاک شدن. چه فاجعه ای. حالا شاید رمز گوگل رو به ضرب و ضورب به یاد بیارم. ولی پسورد سایت دانشگاه رو چی؟  پسورد ایمیل دانشگاه رو چی؟ پسورد اون سایته که ازش فیلم دانلود می کنم؟ آدرس این سریاله که دیروز بعد از شیش ساعت گشتن پیداش کردم و اضافه اش کردم به علاقه مندیهام!(سریال gilmore girls)



اوه، اوه! رمز وبلاگها...


واقعا یه چیزی بود در حد فاجعه. در این حد که در لب تاب رو محکم بستم و رفتم یه کتاب برداشتم و شروع کردم به خوندن و خوشبختانه اونقدر قشنگ بود که فاجعه رو برام کمرنگ کرد. (کتاب هیس - محمدرضا کاتب)

 

 

 

درددل


درِ دل آدم با درددل باز می‌شه...


منبع: فامیل دور!


 

         (عاشقشم!) 

 

 

بهشت


اردیبهشته و هوا خنک و ملس

یه نسیم ملایم و گاهی نم نم بارون

بوی خاک، بوی گل، صدای پرنده ها

کوه هایی که سبز شدن و ...


ولی اینجا یه چیز دیگه هم هست که این بهشت زمینی رو کامل می کنه. بوی چوب سوخته. خیلی این بو رو دوست دارم. قشنگ حس جنگلهای شمال رو بهم می ده. حس خونه های روستایی که توش هیزم روشنه.

هنوز بعد از سه سال نتونستم بفهمم این بو از کجا میاد و کی توی خونه اش هیزم روشن می کنه. ولی هرکی هست خدا از همسایگی کمش نکنه.


عکس: +