صبر


حدود دو میلیون پول برای دادن به صاحبخونه‌مون گذاشته بودیم کنار و هنوز دو هفته تا مهلت تحویلشون مونده بود. پولها توی کشو بود و منم کاری به کارشون نداشتم تا اینکه یه روز شنیدیم یه نفر به یه نفر دیگه می‌گفت هرچی پول داری برو سکه بخر، قیمتش نجومی داره می‌ره بالا. 

 

از فردای اون روز تا دو سه روز من قیمت سکه رو زیر نظر داشتم دیدم قیمت ربع سکه هر روز شیش هفت تومن می‌ره بالا! یه روز دیگه طاقتم تموم شد! پولا رو گذاشتم تو کیفم و به متین زنگ زدم که من دارم می‌رم سکه بخرم. متین خیلی موافق نبود. یعنی می‌گفت نمی‌دونیم چی می‌شه و ... ولی من می‌گفتم یه هفته‌ای که ارزون نمی‌شه. بعد از یه هفته می‌فروشیموشون و روی هر کدوم سی چهل تومن سود می‌کنیم. 


 

اومدم کفشم رو بپوشم که عطسه‌ام گرفت! یعنی به قول معروف صبر اومد. من هیچ‌وقت به این مسئله توجه نمی‌کردم. اگرم توجه می‌کردم بهش اهمیت نمی‌دادم. ولی همون روز قبلش دوستم کلی راجع به اینکه چقدر این صبر اومدنا توی زندگیش تاثیر داره کلی برام حرف زده بود. ترسیدم! ترسیدم برم و کیفم رو بزنن... ترسیدم برم و یه اتفاقی برام بیفته... 

 

برگشتم خونه که عصر با متین برم و بعد از اون به طرز عجیبی کلا قضیه رو فراموش کردم.


امروز باید پول صاحبخونه رو بهش بدیم. رفتم توی سایت نگاه کردم که اگه اون روز سکه خریده بودم و امروز می‌فروختیم چقدر به نفعمون بود. واااااای! سکه از اون روز حدود بیست تومن ارزون شده بود...


این جوریه که منم دیگه به این صبر اومدنه اعتقاد پیدا کردم!