سرش رو انداخته پایین و قدم میزنه. تا ته کوچه میره و برمیگرده وقتی میرسه به سر کوچه سرش رو بلند میکنه و چشمهاش رو ریز میکنه و زل میزنه به ته کوچه. هیچکس نیست. نه حتی پرندهای که صداش سکوت کوچه رو بشکنه.
هزاربار این مسیر رو میره و برمیگرده. هربار حرکتش آرومتر میشه. هر بار نگاهش کمسوتر میشه. بار هزار و یکم، وقتی چشمهاش رو ریز میکنه و نگاهش رو هل میده تا ته کوچه، چیزی جز یه تصویر کمرنگ و محو نمیبینه، اما در انتهای همین تصویر کمرنگ انگار یه چیزی حرکت میکنه. انگار یه کسی به سمتش میاد.
پاهاش سست میشه. زانوهاش خم میشه و میرسه به زمین. چشمهاش دیگه چیزی نمیبینه. گوشهاش اما هنوز میشنوه. میشنوه صدای پایی رو که بهش نزدیک میشه، نزدیک و نزدیک و نزدیکتر. میشنوه صدای پایی رو که کنارش میایسته. میشنوه صدای پایی رو که نگاهش میکنه. میشنوه صدای پایی رو که توی خطوط چهرهاش هیچ خط آشنایی رو تشخیص نمیده. میشنوه صدای پایی رو که دوباره راه میوفته. میشنوه صدای پایی رو که ازش دور میشه. دور و دور و دورتر...
یه داستان کوتاه زیبا بود
اما این طرز روایت منو غمیگن میکنه انگار دوست دارم پایان این ها همش شاد شاد باشه
حالا هی مشکوک بنویس!
منم با خانم سین موافقم
انتظار
فاصله
باز هم انتظار
خب اینایی که گفتی یعنی چییییییی؟
با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری
باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی
دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من
کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی
چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت
جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی
ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما
لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی
چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم
بر سر آن منظرهها هم بنشانم که تویی
مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من
من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی
زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم
... عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی...