صدای وز وز پشه قطع میشه. با چشم دنبالش میگردم. روی پشهبند درست بالای سرم پیداش میکنم. توی زاویهی بین چشم راست من و ماه نشسته و چشم چپم رو که میبندم ماه میگیره.
دست و پا میزنه که از توری رد شه و بیاد تو. نمیدونم فکر کرده این تو چه خبره. نمیدونم چرا حاضر شده آزادیش رو با ذرهای غذا بُر بزنه؟ نمیدونم می دونه الان چقدر آدم هستن که به خاطر آزادی خودشون و دوستانشون روزها و حتی ماهها گرسنگی میکشن؟
توری رو با دست تکون میدم. صدای وز وزش دوباره بلند میشه و آروم آروم دور و دورتر میشه.
متین بیمقدمه میگه: "ولی آدمهایی هم هستن که حاضرن به خاطر یه لقمه نون هر کاری بکنن و به هر اسارتی تن بدن. گرسنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره؟"
بلند میشم و پشهبند رو باز میکنم. امشب هیچ پشهای گرسنه نمیمونه و در عوض ماه بی پرده مال ما می شه.
very gooddddddddddddd
ینی الان خوابیدین؟
چه عکس خوشگلی و چه متن زیبایی.
این عکسه کار خودته؟
نه!