یکی از کارهای موردعلاقهی من ساک بستنه! البته اوایل ساک بود، الان مدتیه شده کولهپشتی. اول اول که یه چمدون بود که حتی تو صندوق عقب ماشین هم جا نمیشد! بعد شد یه چمدون کوچیکتر، بعدتر شد یکی از این ساکهای برزنتی سبک و حالا شده یه کولهپشتی کوچولو!
خلاصه یکی از کارایی که توی این سه سال توش پیشرفت داشتیم سبُک سفر کردنه...
حالا هم دارم کولهپشتیمون رو آماده میکنم و وسایل لازم رو میریزم توش. البته سفری در کار نیست. فقط یه برنامهی کوهنوردی - جنگلگردیِ هیجانانگیزه که از امشب شروع میشه و تا فردا شب ادامه پیدا میکنه. راستش بیشترین هیجانش برای من شب رو توی طبیعت گذروندن و احتمال روبهرو شدن با حیوانات اهلی و وحشیه! یعنی همش تصویر این فیلمها میاد جلوم که آتیش روشن میکنن و نوبتی کنار آتیش نگهبانی میدن که گرگی، گرازی چیزی حمله نکنه!
یقین که عشق و غمش حکم نان انسان است
ولی امان که اگر در گلو بماند نان
جناب عشق عجب باغبان بی رحمی است
دو لاله چیدن از آن باغ و این همه تاوان؟
شاعر: علی حیات بخش
گاهی آدم از تعجب شاخ درمیآورد یک کسی پیدا میشود و فکری دارد که تا به حال به فکر هیچکس دیگر خطور نکرده است، فکری چنان بینقص ولی ساده که آدم از خودش میپرسد چهطور زمین تا به حال بدون آن بر مدار خود چرخیده است.
مثلا چمدان چرخدار . چقدر طول کشید تا اختراعش کنیم؟ سی هزار سال چمدانهایمان را به زحمت حمل کردیم، عرق ریختیم و به خودمان فشار آوردیم و تنها چیزی که از آن نصیبمان شد درد عضلانی ، کمر درد و خستگی مفرط بود. منظورم این است که چرخ داشتیم، مگر نه؟ این مرا گیج میکند. چرا باید تا آخر قرن بیستم برای این یارو صبر کنیم تا بتوانیم چیزی به این کم اهمیتی را ببینیم؟
مسئله آن طور که به نظر میآید ساده نیست. فکر آدم تنبل است و اغلب برای مراقبت از خودمان آنقدرها هم بهتر از کرمهای بیارزش باغچه نیستیم.
از کتاب تیمبوکتو - نوشتهی پل استر
وسایلم رو میذارم توی ماشین و سبک راه میوفتم لابهلای درختها. با اینکه آفتاب هنوز وسط آسمونه اما نمیتونه از لابهلای درختهای زیاد و به هم فشردهی پارک خودی نشون بده. هوا خنکه و فوارههایی که جابهجا چمنها رو آب میدن خنکی هوا رو لذت بخشتر میکنه. اوایل مسیر شلوغتره. پسرهایی که با لباس ورزشی میدون و نرمش میکنن. یه گروه چند نفری که یکیشون گیتار میزنه و یکیشون ویولن و یکی دیگه تنبک!! و بقیه گروه هم باهاشون آواز میخونن. دختر و پسرهایی که نشستن روبهروی هم و با هم بستنی میخورن و ...
یکی از راهها رو انتخاب میکنم و تصمیم میگیرم حالا که وقت دارم تا تهش برم. کم کم مسیر خلوتتر میشه و آدمها کمتر. دیگه خبری از ورزشکارا و موزیسینها نیست. فقط دختر و پسرهایی هستن که به جای اینکه روبهروی هم بنشینن، کنار هم نشستن.
ساعت رو نگاه میکنم. حدود یک ساعته که دارم راه میرم و هنوز از متین خبری نیست. گرمم میشه. میرم وایمیسم زیر یکی از فوارهها. سرتاپام خیس میشه و خنک. روی نیمکت کنار فواره مینشینم و منتظر می شم که یا متین زنگ بزنه و یا فواره یه دور دیگه بچرخه و دوباره خیسم کنه.
یاد حرف دوستم می افتم که چند روز قبل از عروسیم بهم زد: " بیشتر آدمها دو سه سال اول زندگیشون عاشق همن، میمیرن برای هم و ... ولی اگه سه سال گذشت و هنوز عاشق بودی اون وقت واقعا عاشقی!"
امروز سه سال گذشته و من هنوز عاشقشم و هنوز هم وقتی با همیم به جای اینکه روبهروی هم بشینیم، کنار هم میشینم و هنوز هم وقتی اسمش رو روی گوشیم میبینم قلبم میلرزه و وقتی میگه بیا دم در پارک منتظرتم قلبم میلرزه و وقتی میبینم که با یه شاخه گل جلوی پارک وایستاده قلبم میلرزه و ...
یک تصمیم جدید شوقآور گرفتم. (در زمینهی کاری - تحصیلی!)
تصمیمی که مطمئنم بعدها بارها و بارها به خاطرش خودم رو ملامت میکنم. ولی در انتها، اون روزی که به نتیجه برسه به خاطر یه همچین تصمیمی توی یه همچین روزی خوشحال خواهم بود.
این تصمیم کلی انگیزه جدید بهم میده برای زندگی کردن، برای جلو رفتن، برای جنگیدن با سختیها...
خلاصه که الان کلی ذوقزده و شوقزدهام.
پ.ن: فعلا قصد ندارم در مورد این تصمیم به کسی چیزی بگم. حتی شما دوست عزیز
از اصفهان برای خودمون چندتا برگ آلوئه ورا سوغاتی آوردم. صبح هنوز از راه نرسیده مواد داخل برگها رو درآوردم و با آب و شکر ریختم داخل قابلمه. حالا منتظرم ببینم از توی قابلمه شربت درمیاد یا کمپوت یا مربا یا هیچ کدام!؟
راستش نه من، نه متین یادمون نیست نامزدیمون چه روزی بود. من می گم هفتم تیر بود و متین هم بین چهاردهم و پونزدهم دوبه شکه!
به هرحال من به نظر متین احترام می ذارم و از همین تریبون چندمین* سالگرد نامزدیمون رو به متین نازنین و مهربون و دوست داشتنی تبریک می گم.
* من حتی سالش رو هم درست حسابی یادم نیست و باید بشینم حساب کتاب کنم، ببینم 85 بوده یا 86 یا حتی 87! بعد باید بشمرم که چندسال گذشته و می شه چندمین سالگرد! ولی از صبح انقدر مسائل پیچیده حل کردم که الان مغزم واقعا کار نمی کنه!