وقتی روز تولد شمسی و روز تولد قمریت برای دومین بار برهم منطبق می شن، یا به هم خیلی نزدیک می شن، یعنی دوره ی جوونیت رو به پایانه.
وقتی برای سومین بار به هم منطبق می شن، یعنی دیگه پیر شدی و فرصت زیادی نداری.
وقتی برای چهارمین بار روی هم می افتن... اوووه! تو هنوز زنده ای؟
هفته پیش قرار بود به بسته با پست پیشتاز حداکثر ظرف 48 ساعت به دستم برسه. دو روز موندم توی خونه منتظر، خبری نشد. در واقع چندتا سیدی بود که بعد از اینکه خبری از پست نشد دانلودش کردم و دیگه از خیر پست و پستچی گذشتم. دیروز رفتم توی سایت پست چک کنم ببینم چه خبر! دیدم نوشته بسته تحویل داده شد و عکس امضای تحویل گیرنده رو هم گذاشته.
حالا این آقا یا خانوم نیکویی کی هست و چرا بستهی من رو تحویل گرفته و پستچی چرا بهش تحویل داده، سوالاتیه که احتمالا توی این مملکت هیچوقت به جواب نمیرسه.
از پنجشنبه منتظر یه بستهی دیگهام. اینم قراره با پست پیشتاز و ظرف همون 48 ساعت به دستم برسه. امروز یکشنبه است ولی ظاهرا هنوز 48 ساعت نشده! امیدوارم واسه این یکی دیگه اتفاقی نیوفته و سالم به مقصد برسه. چون برعکس اون یکی، این یکی خیلی برام مهمه و اصلا و ابدا دلم نمیخواد قبل از خودم، خانوم یا آقای نیکویی بازش کنه!
تنها راه نوشتن حقیقت تصور هیچ وقت خوانده نشدن نوشته هایت است. نه توسط کسی و نه حتی، مدتی بعد توسط خودت.
آدمکش کور - مارگارت آتوود
شلوار لی مادهایست توهمزا که بر اثر مرور زمان گشاد میشود و شما را دچار توهم "خودلاغرپنداری" می کند.
برای رهایی از توهم ایجاد شده توسط این ماده کافی است آن را بشویید و پس از اینکه خشک شد برای پوشیدنش تلاش کنید. آن چنان ضایع میشوید که نگو!
توی مسجدالنبی یه جاهایی سقفها متحرک بود و معمولا نیمههای شب یا سحرها کنار میرفت و آسمون پیدا میشد. منظره بینظیری بود دیدن آسمون و ستارهها وقتی کنار ستونهای مسجدالنبی نشستی.
ولی یه روز سرظهر، موقعی که نماز تموم شد و همه منتظر نشسته بودن تا درها بازشه و برن بین منبر و محراب نماز بخونن، یهو چندتا از سقفها رفت کنار. یکی از سقفها بالای سر من بود. من تا حالا آفتابی داغتر از آفتاب ظهرهای مرداد مدینه نچشیده بودم.
ولی اون روز وقتی آفتاب مستقیم بهم میتابید و همه دور و بریهام بلند شدن و رفتن توی سایه نشستن، آفتاب مستقیم دلم رو نشونه گرفته بود و تنها حسی که داشتم این بود که قلبم داشت نور و گرما میگرفت، نور و گرمایی که تا مدتها دلم رو روشن و گرم میکرد...
از صمیم قلب دعا میکنم هرکس که هنوز این سفر رو تجربه نکرده، چه آرزوش رو داره و چه نداره، تجربهاش کنه و هرکس که تجربه کرده و حالا یه دلتنگی غریب ته دلش خونه کرده، خیلی زود دوباره راهی بشه...
عیدتون مبارک
چند روز پیش با حال نزار از دندونپزشکی اومدم خونه. اونم سرظهر و تو اوج گرما و بعد از اینکه سه چهارتا ماشین سوار و پیاده شدم. بیحسی دندونم رفته بود و دندونم درد داشت و دهانم هم پر از خون بود. یعنی تنها چیزی که دلم میخواست این بود که برسم خونه و بپرم زیر دوش.
کلید رو که توی در چرخوندم در باز نشد. دهبار، پونزدهبار چرخوندم و باز نشد. زنگ همسایه بالایی رو زدم، خونه نبودن.
زنگ همسایه پایینی رو زدم خانوم همسایه خونه بود. افاف رو زد. در باز نشد. گفتم میشه بیاین در رو باز کنین؟ گفت نه! کلید آپارتمان رو نداشت و شوهرش هم در رو قفل کرده بود.
گفتم عیب نداره. میرم خونه مامانم، زنگ زدم ببینم اگه هستن برم. که نبودن.
گفتم فدای سرم. میرم خونه مامان متین. کیفم رو نگاه کردم دیدم هرچی پول داشتم دادم به دندونپزشکی و تاکسی و ... و اونقدر پول همراهم نیست که تا اونجا برم.
یعنی کاملا معنی استیصال رو درک میکردم. درد داشت بیشتر و بیشتر میشد. آفتاب داشت داغتر و داغتر میشد و من هیچ کاری نمیتونستم بکنم.
نشستم روی پله جلوی خونه تا یکی بیاد. خیلی دلم میخواست گریه کنم ولی گفتم زشته جلوی همسایهها. بیخیال شدم. بالاخره بعد از یه مدتی که نمیدونم چقدر بود، خانوم همسایه کلید آپارتمانشون رو پیدا کرد و اومد و نجاتم داد.
اون روز وقتی رسیدم خونه و کولر رو روشن کردم، با خودم فکر میکردم چقدر روز سختی داشتم.
ولی امروز، حالا که نشستم جلوی کولر و دارم مینویسم، مطمئنم که امروز روز سختتری بود.
سرت را قدری بیاور جلوتر تا باز هم آهستهتر بگویم:
بهترین دوست انسان، انسان است نه کتاب. کتابها، تا آن حد که رسم دوستی و انسانیت بیاموزند، معتبرند، نه تا آن حد که مثل دریایی مُرده از کلمات ِ مُرده، تو را در خود غرق کنند و فرو ببرند.
تو در کوچهها انسان خواهی شد نه در لابهلای کتابها.
تو در کوهها، در جادهها، و در کنارِ ستمدیدگان واقعی، رسم زندگی را یاد خواهی گرفت نه با غوطه خوردن در آثاری که در اتاقهای دربسته نوشته شده و نویسندگانش هرگز نسیم را ندانستهاند و قایقی در تن توفان را...
از همۀ اینها گذشته، من عشق کتابی را هم دوست نمیدارم و تسلّط کتاب بر خانه را هم.
من دوست ندارم که وقتی برای کاری صدایت میکنم، جواب بدهی: "همین صفحه را که تمام کنم، میایم." من از این جواب بیزارم و از آن کتاب که مثل صخرهای میان دو عاشق قرار میگیرد. میفهمی گیله مرد کوچک؟ میفهمی؟
یک عاشقانه آرام - نادر ابراهیمی