از وقتی یادم میاد همیشه هروقت زندگی بهم سخت میگرفت و اذیتم میکرد، ناخودآگاهم شروع میکرد به گشتن توی آینده. اونقدر میگشت تا یه نقطهی روشن توی آینده پیدا میکرد یا ایجاد میکرد.
یه مثال سادهاش سال کنکور بود. یعنی من توی تمام اون یه سال به این دلخوش بودم که فردای کنکور میریم سفر. سفر همیشه برام یه نقطه روشن محسوب میشد.
البته که خیلی وقتها وقتی به اون نقطه روشن میرسیدم، میفهمیدم اصلا اونی نبوده که انتظارش رو داشتم و اونقدر که فکر میکردم هم روشن نیست و ... ولی به هر حال دفعه بعد هم توی اوج سختی ذهن ناخودآگاهم یه چیزی برای امید دادن بهم پیدا میکرد.
پارسال این موقعها هم روزهای سختی رو داشتم. اما نقطهی روشنم انقدر روشن و اونقدر دوستداشتنی بود که عبور از روزهای سخت رو برام خیلی ساده کرده بود. نقطه روشن پارسال سفر مکه بود.
امسال اما ذهنم هرچی میگرده نمیتونه نقطهی روشنی رو پیدا کنه. هرچی پیش میره فقط قله میبینه و دره. سربالایی و سرپایینی، بدون اینکه نوری از اون ته بتابه. برای همین دل نمیده به سختیها. میدونه بالاخره باید از این راه بگذره ولی هیچ انگیزهای نداره که اولین قدم رو برداره و پا روی اولین سربالایی بذاره...
پ.ن: رونوشت به متین برای ایجاد یک نقطه روشن!
* یه وقتایی پیش میاد که فکر میکنم این وبلاگ رو ببندم و برم پی کارم. وقتهایی که سرم زیادی شلوغه، یا زیادی خلوته و چیزی برای نوشتن پیدا نمیکنم. اما هروقت برمیگردم و یه نگاهی به آرشیو میکنم یه خاطراتی برام زنده میشه و یه چیزای جالبی توی نوشتههام پیدا میکنم که می فهمم این وبلاگ چقدر برام باارزشه و چه خاطراتی رو برام ثبت کرده.
* تابستون امسال اوقات فراغتم رو میرم دندونپزشکی! کلی دندونام رو مورد توجه قرار دادم و بهشون رسیدم. حس خوبیه که دیگه وقتی غذای سرد یا گرم میخورم اذیتم نمیکنن. فقط یه مشکل بزرگ دارم، اونم اینه که هر چهارتا دندون عقلم نهفتهاند. یعنی تا وسطای راه اومدن ولی نتونستن از لثه بیان بیرون. من مشکلی باهاشون ندارم. نه دردی دارم نه اذیتم میکنن. ولی دکتر میگه باید جراحی کنم و درشون بیارم. از جراحیشون میترسم. نمیدونم اگه بیخیال شم و به حرف دکتر گوش ندم چی میشه.
* مدتها بود دلم میخواست همه مانتوهام رو بریزم دور و برم چندتا مانتو سفید و روشن و خنک بخرم. دیروز رفتم یه دست لباس سفید خریدم. از شال بگیر تا کفش و ... حالا کلی انگیزه دارم که سرتاپا سفید بپوشم و برم پیاده روی و ورزش.
همه عشقم این بود که تابستون بشه و دخترخاله چندشب بیاد خونهمون و از صبح تا عصر سهتایی کشبازی و آببازی کنیم و عصری که بابا اومد خونه همراه خاله و مامانبزرگ بریم پارک یا شهربازی یا ...
عاشق تابستون بودم که عموها و عمهها و دخترعموها از اصفهان بیان تا باهام بازی کنیم و حرف بزنیم و بریم گردش و خرید و ...
حالا اما دیگه تابستون و زمستون فرقی برام نمیکنه. زندگی توی همه فصلها و توی همهی روزها شبیه هم شده.
حالا دیگه دخترخاله به جای اینکه شبهای تابستون بیاد خونهی ما و تا صبح برای هم قصه تعریف کنیم و حرف بزنیم و بخندیم، دخترش رو میفرسته خونهی دخترخالههاش!
حالا دیگه عمهها و عموها به جای اینکه تابستون از اصفهان بیان تهران، میرن دوبی، چین و ...
حالا دیگه تنها نشونهای که از تابستون مونده اینه که وقتی پام رو از خونه میذارم بیرون، آفتاب مغز سرم رو بخار میکنه و و وقتی برمیگردم خونه باید ساعتها زل بزنم به صفحه مانیتور و سعی کنم برنامهای رو بنویسم و تحویل استاد بدم که هیچ ایدهای نسبت بهش ندارم!