شب نوزدهم تنها کاری که کردم این بود که رفتم زیر آسمون نشستم و هی این قسمت جوشن کبیر رو خوندم:
"یَا رَبَّ الْبَیْتِ الْحَرَامِ یَا رَبَّ الشَّهْرِ الْحَرَامِ یَا رَبَّ الْبَلَدِ الْحَرَامِ یَا رَبَّ الرُّکْنِ وَ الْمَقَامِ یَا رَبَّ الْمَشْعَرِ الْحَرَامِ یَا رَبَّ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ یَا رَبَّ الْحِلِّ وَ الْحَرَامِ یَا رَبَّ النُّورِ وَ الظَّلامِ یَا رَبَّ التَّحِیَّةِ وَ السَّلامِ یَا رَبَّ الْقُدْرَةِ فِی الْأَنَامِ"
و هی اشکهام رو پاک کردم...
دلم تنگ شده خدا....
التماس دعا...
زندگی چیز عجیب غریبیه! مال من که اینجوریه! هروقت از بالا بهش نگاه کنم شگفتزده میشم. توی تمام اتفاقهای زندگیم یه هوشمندی جریان داره. تمام اتفاقهای تلخ و شیرینش هوشمندانه رخ دادن.
نمیدونم چه جوری توضیحش بدم. ولی میتونم یه مثال سادهاش رو براتون تعریف کنم:
"این ترم یه پروژه داشتیم که چند روز پیش به صورت اینترنتی تحویل استاد دادیم ولی از قبل قرار بود حضوری هم تحویل بدیم یعنی بریم دانشگاه و در حضور استاد اجراش کنیم. چند روز گذشت و خبری از استاد نبود که تعیین کنه چه روزی برای تحویل حضوری بریم. من ایمیل زدم به استاد و پرسیدم کی باید بیایم دانشگاه. استاد هم جواب داد چون دانشگاه تعطیله بیخیال تحویل حضوری شده. طبیعتا توی این جور مواقع دانشجوها خوشحال میشن. ولی برخلاف انتظار چندتا از بچهها به استاد اصرار کردند که تحویل حضوری بذاره. استدلالشون هم این بود که خیلی زحمت کشیدیم و شما باید حاصل زحمتهامون رو ببینین!
استاد هم توی رودربایستی قبول کرد.
امروز رفتم دانشگاه. زود رسیده بودم و از اونجایی که دانشکده کلا تعطیل بود و در همه کلاسها و سایت و ... بسته بود نشسته بودم روی پلهها.
نشسته بودم روی پلهها که یه اتفاق شگفتانگیز افتاد. یک نفر اومد از کنارم رد شد و رفت بالا. من رو نشناخت. ولی من شناختمش. ستاره بود. نمیتونم بگم دوستم بود. ولی یه آدمی بود که توی یه برهه از زمان خیلی توی زندگیم تاثیر داشت و شاید بشه گفت منم همونقدر توی زندگیش تاثیر داشتم. آدمی که شاید خودش رو فراموش کرده بودم ولی تاثیراتش توی زندگیم قابل انکار و قابل نادیده گرفتن نیست. شمارهاش رو ازش گرفتم و قرار شد به زودی دوباره هم رو ببینیم."
حالا همه حرفم اینه. اگه من اون روز به استاد ایمیل نمیزدم، اگه استاد توی رودربایستی نمیموند، اگه امروز من زود نمیرسیدم، اگه در یکی از کلاسها باز بود و من میرفتم توی کلاس مینشستم، اگه همه این رویدادهای هوشمندانه نمیافتاد، اون وقت من ستاره رو نمیدیدم و کسی چه میدونه نقشه هوشمندانهی بعدی چیه و من و ستاره قراره بعد از این چه نقشی رو توی زندگی هم بازی کنیم...
چند شبی هست که توی ایوون میخوابیم. از همون شبی که دوستم سعیده اومد خونهمون و اصرار کرد که شام رو ببریم توی ایوون بخوریم. هوا اونقدر خنک و لذیذ بود که بعد از اینکه مهمونها رفتن دلمون نیومد برگردیم توی خونه. پشهبند رو زدیم همون بیرون و خوابیدیم.
توی این چند شب یه عالمه شهاب دیدیم. نمیدونم اتفاقیه یا فصلشونه!! ولی با هر شهابی که دیدم یه آرزو کردم. حالا اگر شهابها هم آرزوهام رو برآورده نکنن، ماه رمضون هم هست و موقع اجابت آرزوها!
امروز صبح متین خیلی آروم و بیصدا تکونم میداد. چشمهام رو که باز کردم، انگشتش رو گذاشت روی بینیش که یعنی ساکت باشم. بعد با انگشت اشاره کرد به پشت سرم. برگشتم، پشت سرم پر از گنجشک بود. روی نردهها، روی زمین و ... حسابی هم سروصدا میکردن. صحنه خیلی قشنگی بود برای وقتی که آدم چشمهاش رو باز میکنه.
تازه سروصدای گنجشکها هم که نباشه، باز هم ناچاریم که صبح زود بیدارشیم. چون ساعت هفت نشده چنان آفتابی میوفته توی ایوون که آدم فکر میکنه ظهر شده و اونقدر گرم می شه که بیشتر از هفت نمی شه اونجا خوابید و مجبوریم آدمهای سحرخیزی بشیم و متین زودتر به شرکت می رسه و منم وقت بیشتری برای انجام کارهام دارم...
آرامش اگه ظاهری باشه و واقعی نباشه، یعنی از درون آدم، از قلب آدم سرچشمه نگرفته باشه، یعنی براساس موقعیت و شرایط بیرونی شکل گرفته باشه، اون وقت آدم دربرابر تغییر، مقاومت نشون میده. میترسه کوچکترین تغییری توی شرایط زندگیش آرامش ظاهریش رو بهم بریزه.
حوصلهام کم شده این روزا. دلیل هم زیاد دارم واسهش. ولی دلیل اصلیش یه جور بلاتکلیفیه برای آینده و تفاوت توی رویاهای من و متین. تفاوت توی برنامههایی که متین برای آیندهاش داره و چیزایی که من دلم میخواد توی آینده بهش برسم. این تناقضه آدم رو سردرگم میکنه. هر چند روز یه بار هم میشینیم با هم حرف میزنیم و یکیمون قانع می شه. ولی فرداش دوباره یه اتفاقی میوفته که شک میندازه به دلمون و به نتیجهای که بهش رسیدیم.
حوصلهام که کم میشه. یه عوارضی هم داره. مثلا حوصلهام نمیاد برای سحرمون غذا درست کنم و سحر وقتی ساعت زنگ میزنه از خواب بیدار نمیشم. بعد مجبوریم بیسحری روزه بگیریم. بعد گرسنگی و بیحالی اذیتم میکنه و حوصلهام کمتر میشه!
حوصلهام که کم میشه، کتاب هم نمیخونم. اگه کتاب بخونم حالم بهتر میشه. ولی حوصلهم نمیاد بخونم. این جور مواقع تنها چیزی که حوصلهش رو دارم کارتون دیدنه. امروز ده قسمت آخر بابالنگ دراز رو دیدم. به زبون ژاپنی و با زیرنویس انگلیسی. همه قسمتهاش خوب بود. این ده قسمت آخرش خیلی خیلی خوب بود. کلی عشقولانه بود و کلی متفاوت با اون چیزی که تلویزیون نشون داده بود. الان اگه وضعیت حوصلهم یک کم بهتره و دارم وبلاگ مینویسم از صدقه سر جودی و سالی و حتی جولیاست...
استادمون لیست نمرهها رو زده توی سایت. اسم من اوایل لیسته. نمرهم رو نگاه میکنم و بعد یواش یواش بقیه لیست رو نگاه میکنم و ته دلم خدا خدا میکنم که نمره کسی از من بالاتر نباشه. نیست. ته دلم غنج میره از لذت برنده بودن، نه لذت موفق بودن. اما بعد از اینکه لذتم کمرنگ میشه. عذاب وجدانم پررنگ میشه. عذاب وجدان از اینکه دلم نخواسته کسی از من بالاتر باشه.
راستش اگه یه روزی مادر بشم، تمام تلاشم رو میکنم که فرق موفق بودن و برنده بودن رو به فرزندم یاد بدم. تمام تلاشم رو میکنم که یاد بگیره رقابتی اگر هست بین خودشه و خودش. نه بین خودش و دیگران. تلاشم رو میکنم که بدونه توی زندگی به اندازه کافی بالا و پایین هست که بخواد بهش غلبه کنه و از پیروزیش لذت ببره. اونقدر زیاد که نیازی به لذت پیروز شدن به دیگران پیدا نکنه. تلاشم رو میکنم که شبیه من نشه...
پ.ن: اینجا رو بخونین : +
پدربزرگم تعریف میکرد که قدیما یه گدا توی محلهشون بوده که برای اینکه جلب ترحم کنه و پول بیشتری جمع کنه یه عینک دودی میزده به چشمش و یه عصا میگرفته دستش و تلوتلوخوران توی محله راه میرفته و ادای آدمهای کور رو درمیآورده.
سالها بعد یه روز پدربزرگ برمیگرده به اون محله و میبینه این مرد هنوز هم داره گدایی میکنه. با این تفاوت که حالا یه گوشهای نشسته و عصاش رو هم گذاشته کنارش ولی عینک به چشم نداره.
فکر میکنین چرا؟
چون مرد گدا واقعا کور شده بود...
باید حواسمون رو جمع کنیم که توی زندگی ادای چی رو درمیاریم و نقش کی رو بازی میکنیم. ادای آدمهای کور رو، یا ادای آدمهای بینا رو؟ ادای آدمهای بدشانس رو، یا ادای آدمهای خوششانس رو؟ ادای آدمهای بدبخت رو، یا ادای آدمهای خوشبخت رو؟؟؟