هربار که میرفتم کتابخونه یه لیستی همراهم میبردم که اونجا سردرگم نشم. معمولا هم لیستم رو از توی این لیستهای 100 کتاب که باید قبل از مرگ بخوانید و ... که نمونههاش توی اینترنت زیاده انتخاب میکردم.
ولی راستش هربار تقریبا فقط یکی از سه تا کتابی رو که گرفته بودم دوست داشتم و با لذت میخوندم. دومی رو به زور میخوندم و هی فکر میکردم آخه آدمها از چی این کتاب خوششون اومده. سومی رو هم چند صفحه اولش رو که میخوندم دیگه بیخیال زجر دادن خودم می شدم.
این بار که رفتم کتابخونه لیستم رو نبرده بودم! دوتا کتاب رو با کلی جستجو پیدا کرده بودم و هیچ ایدهای راجع به سومی نداشتم که یه دختر دبیرستانی قبل از من اومد و کتابهاش رو پس داد. سه تا رمان دستش بود. یهو دلم تنگ شد برای دوران دبیرستان که بیخیال همهچی یه رمان میگرفتم دستم و معمولا رمانها اونقدر جذاب بود که ساعتها میگذشت بدون اینکه گذشت زمان رو حس کنم.
یهو دلم تنگ شد و بی اختیار دستم رفت به طرف یکی از کتابهای دختره. بعد از او – تکین حمزه لو.
دیروز عصر، بیحوصله و غمگین اومدم روی تخت دراز کشیدم که یاد این کتابه افتادم. برش داشتم و از همون صفحه اولش اونقدر گیرا بود که دیگه دلم نیومد بذارمش زمین. وقتی از جام بلند شدم که هوا تاریک شده بود و دیگه چشمم به زور هم نوشتههای کتاب رو نمیدید و تازه اون موقع بود که فهمیدم اونقدر گریه کردم که بالش خیس خیسه.
اون چیزی که چشمهام رو خیس کرده بود، قصه روزهای جنگ بود. ولی نه قصه مردهای جنگ بلکه قصه زنها و بچههای جنگ. قصه زنی که هنوز مهر شناسنامهاش خشک نشده بود شوهرش رفته بود جبهه و همش چشمش به در بود و گوشش به اخبار. قصه مادری که پسرهاش رفته بودن و قصه بچهای که از وقتی که به دنیا اومد پدری بالای سرش نبود و ...
فکر میکردم ما دهه شصتیهای خودخواه چرا انقدر فکر میکنیم از همه نسلهای قبلیمون بیشتر زجر کشیدیم؟ بچهای که اون موقع حداکثر شیش هفت سالش بوده و توی دنیای بچگی خودش، بیشتر زجر کشیده یا زنی که هر روز تا شب توی صف نون و شیر و گوشت و ... بوده و هرشب تا صبح منتظر شوهرش بوده؟
حس می کردم تا حالا نفهمیده بودم مامان چقدر سختی کشیده. نفهمیده بودم چقدر تنهایی کشیده بوده. نفهمیده بودم توی روزهایی که من به دنیا اومدم چه حالی داشته.
حس کردم باید برم و بشینم پای حرفهاش... شاید کلی حرف نگفته از اون روزا توی دلش پنهان کرده باشه...
پس طفلی مامان من...که شوهرش زمانی که سر من باردار بوده تو جبهه ها بوده و مشغول خدمت به زخمیها...به قول خودش اون روزا همش شبها کابوس میدیده...و همش منتظر یه تلفن بوده که بابا بهش بزنه...طفلی مامانه من که تنهای تنها باید سه تا بچه قدونیم قد رو بدون هیچ کمکی بزرگ میکرده تا شوهرش بدون هیچ فکرو خیالی اونجا فقط خدمت کنه...پس طفلی مامان و بابای من...ان شاالله همیشه کسایی که اون روزا موندن و ایستادن و از خود گذشتگی کردن تنشون سلامت باشه
ما دهه شصتی ها ها همراه خانواده هامون سختی کشیدیم....اثرات روحی و روانیش هم روی هر دو گروه باقی مونده تا الان که مونده...
مستانه پست قبلیت یه شوخی بود ؟؟؟
یعنی چی بین ما نیست ؟
هیوا ؟
وای خدایا یه لحظه تمام تنم یخ زد
نگو که هیوا رفته
سرطان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا من همش فکر میکردم یه مریضیه معمولیه ؟؟؟؟
چند بار پرسیدم ازش چرا نگفت ؟؟؟؟؟؟
نگو که هیوا دیگه نیست
چی بگم جودی؟ نمی دونم چرا انقدر خنگ بودیم؟ چرا نفهمیدیم آدمی که چند ماه یکسره توی بیمارستانه یه بیماری معمولی نداره...
موافقم باهات. خودخواهی تو نسل ما خیلی زیاد شده. واقعا" بعضی از این کتاب هایی که معرفی میشن آدم رو زجر کش می کنن:)
دهه شصت همش خاطره هست. ولی قبلش.....
راستش تا چند روز پیش منم خودخواه بودم ولی چند روز پیش یک برنامه نشون دادماله جنگ جهانی و وضعیت ایران چقدر دلم گرفت چه حال و روزی داشتن که اتفاقاتی رو ندیدن چه زجرهایی نکشیدن و بعدش قحطی و هزار جور بیماری
هر انسانی توی دوره زندگیش سختیهای زیادی میکشه
دوران جنگ هم همین بابای منم توی فرودگاه بود و یکبارشو یادمه فرودگاهو زده بودن مامانم چه حالی داشت
کاش هیچ وقت اون روزا دیگه نیاد
مادرامون... مادرای همیـــــــــــــــــــــشه تنـهـــامون...
امیدوارم دیگه اونرازا تکرار نشه ...
کتابهای تکین حمزه لو خیلی گیراست من خیلی این نویسنده رو دوست دارم همه ی کتابهاش و هم دارم
مهر و مهتابش بیشترین طرفدارو داره ولی از آن سوی آیینه هم خیلی قشنگه توصیه میکنم