یه‌قل دوقل

 

کیف صورتی کوچیکش رو آورد و کنارم نشست. در کیفش رو باز کرد و پنج تا سنگ کوچیک و صیقلی از توش درآورد.

- خاله یه‌قل دوقل بلدی؟


سرم رو بلند کردم و زل زدم توی چشمهاش. توی چشمهای عسلی خوشرنگش. توی چشمهای صاف و بدون غبارش.

- آره عزیزم، بلدم.


سنگها رو ریخت توی دستم.

- من زیاد بلد نیستم. بهم یاد می‌دی؟


سنگها رو ریختم روی زمین. سنگ اول رو انداختم بالا. مادربزرگ روبه‌روم نشسته بود. جوون بود. خیلی جوون. خطوط صورتش خیلی کمتر بود. نشسته بود و زل زده بود به چشمهام...


یه سنگ از روی زمین برداشتم و سنگ توی هوا رو هم گرفتم. دوتا سنگ رو با هم انداختم بالا. با عمه‌ها و دخترعموها و پسرعموها نشسته بودیم دور هم. نوبت من بود. موقعی که اومدم دوتا سنگ رو توی هوا بگیرم، نگاهم گره خورد به نگاه پدربزرگ. چشمهاش هنوز می‌دید...


یه سنگ از روی زمین برداشتم و سنگها رو توی هوا گرفتم. سه تا سنگ رو با هم انداختم بالا. سرویس دیر کرده بود. با بچه‌های سرویس نشسته بودیم جلوی در مدرسه و سنگها رو گذاشته بودیم جلومون. وقتی خواستم سنگها رو بگیرم، چشمهای خانوم ناظم رو دیدم که با تعجب و خشم ساختگی زل زده بهم. هول شدم. دوتا از سنگها رو گرفتم و سومی افتاد روی زمین و قل خورد تا نزدیک پای خانوم ناظم. خم شد. سنگ رو برداشت. پرتابش کرد به سمتمون خندید و رفت.


- سوختی خاله. نوبت منه.


سنگها رو به زور توی دستهای کوچیکش جا داد و پخششون کرد روی زمین. سرم رو بلند کردم و زل زدم توی چشمهاش. توی چشمهای عسلی خوشرنگش. توی چشمهای صاف و بدون غبارش.

 

  

   

دو صد نور به قبرش بارد!

 

مگسی را کشتم،

نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است

و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است


طفل معصوم به دور سر من میچرخید،

به خیالش قندم

یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم


ای دو صد نور به قبرش بارد،

مگس خوبی بود

من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد،

مگسی را کشتم!


"حسین پناهی"

  

در انتظار سحر!

 

خیلی دیر شده برای خوابیدن. اگر الان بخوابم سحر بیدار نمی‌شم. شبهایی که بلافاصله بعد از افطار می خوابیم هم سحر به زور بیدار می شم. تازه همین جوریش که با سحری روزه می‌گیریم آخراش کم میاریم چه برسه به اینکه بخوایم سحری نخورده روزه بگیریم.


*     *      *

 

دیروز عصر تینا رو دیدم. ساعت چهار بعدازظهر با هم قرار گذاشته بودیم. موقع رفتن همش داشتم فکر می‌کردم چه قرار احمقانه‌ای! ساعت چهار، با زبون روزه، توی اوج گرما، توی پارک! ولی راستش وقتی دیدمش و شروع کرد برام حرف زدن همه این چیزا یادم رفت.

قبلش بهم گفته بود: "چندوقته داره طوفان نوح به سرمون میاد!" می‌دونستم اهل اغراق کردن نیست ولی هرچی فکر می‌کردم نمی‌دونستم چه اتفاقی ممکنه براش افتاده باشه که بهش بگه طوفان نوح!

دیروز وقتی تند تند شروع کرد برام تعریف کردن، واقعا نمی‌تونستم تصور کنم من اگه یه لحظه به جاش بودم چه کار می‌کردم و چه بلایی سرم میومد. خدا رو شکر که طوفان فروکش کرده بود.

 

بعدش هم پاشدیم راه افتادیم توی پارک به جستجوی یه فواره باز که بریم زیرش و خنک بشیم. ولی از اونجایی که هیچ فواره‌ای پیدا نکردیم، مجبور شدیم یک کمی غیبت چندتا از وبلاگها رو بکنیم تا دلمون خنک شه!


*     *     *

 

این همه نوشتم ولی نیم ساعت بیشتر نگذشت! باید برم یه فکر بهتری کنم برای اینکه زودتر سحر بشه. اوووووووم. می رم مثنوی می خونم.

   

صداقت

 

یکی دیگه از چیزایی که توی این سریال وجود داره و خیلی دوست‌داشتنیه اینه که آدمها در بدترین موقعیتها هم زبونشون به دروغ نمی‌چرخه.

راستگوییشون قشنگ هست، اما از اون قشنگتر اینه که جرات گفتن حقیقت رو هم دارند.


شبیه ما نیستن که خیلی وقتها به خیال خودمون دروغ نمی‌گیم ولی حقیقت رو هم نمی‌گیم و پنهانش می‌کنیم.  

  

معنی این صداقت نیست.

   

حق داشتی مرا نشناسی...

 

بهش زنگ زدم. بعد از ده ســــــــــــــــال.


گفتم: سلام. فلانیم! (فامیلیم)

گفت: واااااااااااای، مستانه تویی؟ سلام به روی ماهت عزیزم. خوبی؟

مطمئن بودم که هرکس دیگه‌ای بود اولش من رو نمی‌شناخت. یا اگه می‌شناخت خودش رو می‌زد به نشناختن. و مطمئنم که "چه عجب یاد ما کردی!" رو یه جوری توی همون چندتا جمله‌ی اول جا می‌داد.

حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق

من همچنان همانم و دنیا عوض شده‌ست

 

گفتم: دلم خیلی براتون تنگ شده بود...

گفت: منم همینطور مستانه. ببخش که وقتی خونه‌مون رو عوض کردیم شماره‌م رو بهت ندادم و اینجوری همدیگه رو گم کردیم.

هرکس دیگه‌ای بود می گفت: خوب تقصیر خودت بود. اونقدر به شماره‌ای که ازم داشتی زنگ نزدی تا شماره‌مون عوض شد!

گفتم: یه روز میاین خونه مون؟

گفت: آره عزیزم. خیلی دلم می‌خواد ببینم بعد از ده سال چه شکلی شدی. خیلی دلم می‌خواد مستانه کوچولو رو که حالا خانوم خونه‌ی خودش شده ببینم.

هرکس دیگه‌ای بود، می‌گفت: توقع داشتم عروسیت دعوتم کنی...


تازه دارم می‌فهمم که چرا نه توی تمام این ده سال، که از همون روز اولی که می‌شناسمش یعنی شونزده سال پیش، این‌همه دوستش داشتم. چون شبیه آدمهای دیگه نبود. چون از توقع خالی بود. چون زبونش به کنایه نمی‌چرخید. چون براش مهم نبود که چقدر با هم تفاوت داریم...

 

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده‌ست 

دل به یک لحظه‌ی کوتاه به هم می‌ریزد.

 

   

 


شاعر: فاضل نظری

 

منطقه نظامی

 

خیلی دلم می‌خواد صبحها بعد از سحری برم بیرون قدم بزنم. هوا عالیه و آسمون پر از ستاره. ولی جرات نمی‌کنم تنهایی برم. متین هم که اصلا پایه نیست و سحری خورده و نخورده، نماز خونده و نخونده، برمی‌گرده توی تخت. من ولی خواب بعد سحری رو اصلا دوست ندارم. انگار قلبم می‌گیره.

حالا شاید فردا دلم رو زدم به دریا و تنهایی رفتم تا ته کوچه. ته کوچه یه خیابونی هست که خیلی سرسبزه و هرچی هم که جلوتر می‌ری سبزتر می‌شه. آخر خیابون می‌رسه به کوه. یعنی یه جای خیلی خوشگلیه. فقط مشکلش اینه که چندقدم مونده به کوه یه نگهبان با اسلحه وایساده و کسی رو راه نمی‌ده تو. می‌گه منطقه نظامیه. مال ارتشه. البته احتمالا بیشتر منطقه تفریحیه ارتشی‌هاست. به هرحال همون تیکه اولش هم واسه پیاده‌روی جای خوبیه. بعدم چون اون نگهبانه اون ته هست دل آدم یک کم قرص می‌شه.

    

پنجشنبه بهشت است!

 
روزهای هفته هر کدام شکل و رنگ و بوی خودشان را دارند؛
شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه دختر ترشیده توباخانم است: دراز، لاغر، با چشمهای ریز بدجنس.
یکشنبه ساده و خر است و برای خودش، الکی، آن وسط می‌چرخد.
دوشنبه شکل آقای حشمت‌الممالک است: متین، موقر، با کت و شلوار خاکستری و عصا.
سه‌شنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است.
چهارشنبه خل است. چاق و چله و بگو بخند است. بوی عدس‌پلوی خوشمزه حسن آقا را می‌دهد.
پنجشنبه بهشت است.
و جمعه دو قسمت دارد: صبح تا ظهرش زنده و پر جنب‌وجوش است؛ مثل پدر، پر از کار و ورزش و پول و سلامتی. رو به غروب، سنگین و دلگیر می‌شود، پر از دلهره‌های پراکنده و غصه‌های بی‌دلیل و یک جور احساس گناه و ...!  


خاطره‌های پراکنده - گلی ترقی