سفر ما را جای تازه نمیبرد. جای قبلی را برایمان تازه میکند. بعد از سفر میفهمی خانهای که در آن زندگی میکنی نور کافی ندارد. اشیا خوب چیده نشدهاند. زیاد چفت هماند. پردهها بدرنگاند. چشمت میافتد به ساعت روی دیوار. اشانتیون یکی از کارخانههاست...
نگاه میکنی به تنها تابلویی که روی دیوار اتاقت هست و تعجب میکنی چطور سالها به این ترکیب بدرنگ کوه و جنگل نگاه میکردی و یکبار هم به صرافت نمیافتادی عوضش کنی...
همان روز اول که برمیگردی متوجه میشوی بد زندگی کردهای. دلت میخواهد همه چیز را عوض کنی...
ماه کامل میشود- فریبا وفی