رانندگی!

 

من توی بچگیم عاشق رانندگی بودم. یعنی یکی از خوابهای لذت‌بخشی که شبها می دیدم این بود که تنهایی سوار پیکان زرشکی بابام می شدم و از سرکوچه می رفتم تا ته کوچه!


اولین بار که رفتم آموزش رانندگی، مربیم خوب نبود. یهو تمام لذتی که از رانندگی انتظار داشتم محو و نابود شد. بعد از سه چهار جلسه دیگه کلاسهام رو ادامه ندادم. گرچه سال بعدش به اصرار مامانم دوباره رفتم کلاس و گواهینامه ام رو گرفتم، اما دیگه رانندگی از رویاهام رفته بود بیرون و بیشتر از حس لذت برام حس ترس و حس اضطراب به ارمغان می‌آورد.


بعد از اینکه ازدواج کردم و ماشین خریدیم سعی کردم، نه به عنوان یک لذت، بلکه به عنوان یک ضرورت بهش نگاه کنم و با کمک متین تا حدودی هم موفق شدم. 


حالا اما رانندگی دیگه نه برام یه لذته، نه اضطرابه، نه حتی ضرورت. خیلی کم رانندگی می‌کنم. فقط وقتهایی که حس می‌کنم نیاز به هیجان خیلی زیاد دارم! رانندگی برام تبدیل شده به یه هیجان، یه چیزی شبیه سوار شدن ترن هوایی توی شهربازی!


 

هر وقت که حس می‌کنم خیلی به هیجان نیاز دارم ماشین رو برمی‌دارم و می‌رم توی شهر. یه جایی وسط شهر. هیجان اتوبانها برام بیشتر از هیجان خیابون‌های پرترافیکه. هیجان کوچه‌های تنگی که به سختی می‌شه ازشون رد شد، بیشتر از اتوبانها. هیجان گم شدن توی کوچه پس کوچه‌های تنگ از همه بیشتر...


خلاصه که خوشحالم که رانندگی به جای اینکه برام تبدیل شه به یک عادت و یک کار پیش پاافتاده، تبدیل شده به یه هیجان!

   

نظرات 5 + ارسال نظر
رضا یکشنبه 3 مهر 1390 ساعت 09:37

مثل ترن هوایی قم....

fafa یکشنبه 3 مهر 1390 ساعت 10:10 http://www.longliveahmad.blogfa.com

واسه من ولی از مرحله هیجان تبدیل شده به ترس و اضطراب..

نارنجدونه یکشنبه 3 مهر 1390 ساعت 15:42

من که میگم میخوای کسی رو شکنجه کنی بگو بشینه پشت فرمون اونم توی این زمونه توی این کشور شایدم بعضی کشورهای دیگه

فیروزه یکشنبه 3 مهر 1390 ساعت 16:26

اما من بعد از ۱۰ سال رانندگی دیگه تحمل استرس هاش رو ندارم . تازگی ها قلبم تند میزنه موقع رانندگی ...
از علائم پیریه به نظرت؟!

سرباز چهارشنبه 6 مهر 1390 ساعت 13:24 http://mylifedays.blogsky.com/

رانندگی با دوچرخه هم، دنیای خودش رو داره...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد