نمیدونم چه بلایی باید سر آدم بیاد و چه اتفاقی باید براش بیفته تا بشه شبیه آدم مزخرفی که من در حال حاضر هستم! من هر بدی داشتم ولی یه بدی رو نداشتم و اونم بیمعرفتی بود. ولی امروز نشستم حساب کردم دیدم از دو ماه پیش، یعنی دقیقا از یه ماه و بیشت و هشت روز پیش دچار سندرم بیمعرفتی حاد شدم!
یه ماه و بیست و هشت روز پیش بود که سارا بهم sms زد که اگه خونهای بهت زنگ بزنم. سارا دوستیه که از سوم دبستان باهاش در ارتباط بودم. لابد دوستیمون انقدر با ارزش بوده که تا حالا نگهش داشتم. همون روز بهش جواب دادم که فردا بهت زنگ میزنم. فرداش یادم رفت زنگ بزنم. پسفرداش یادم رفت و ... حالا یک ماه و بیست و هشت روزه که سارا منتظره که بهش زنگ بزنم و گاهی با sms انتظارش رو بهم یادآوری میکنه.
یه ماه و بیست و شیش روز پیش بود که بعد از ده سال با یه دوست نازنین تماس گرفتم و ازش خواستم یه روز بیاد خونهمون. گفت بهم خبر میده. از شوق سر از پا نمیشناختم. یه چند روزی منتظر شدم خبر بده. بعد حس کردم شاید منتظره من رسما دعوتش کنم. هر روز صبح تصمیم میگیرم که زنگ بزنم و دعوتش کنم. هر شب وقتی سرم رو میذارم روی بالش یادم میاد که زنگ نزدم.
یه ماه و خوردهای پیش بود که دوست تازه از ایران رفتهام یه ایمیل طولانی برام نوشت و کلی ابراز دلتنگی کرد و کلی از اونجایی که رفته بود تعریف کرد و برام عکس گذاشت. میدونم توقع زیادی نبود که یه جوابی به ایمیلش بدم. هنوز که هنوزه هر وقت ایمیلم رو باز میکنم عذاب وجدان جواب ندادن به ایمیلش سرتاپام رو میگیره ولی نمیدونم چرا دستم روی اون دکمه reply نمیره.
یه ماه پیش بود که دربهدر دنبال ژیلا میگشتم. دوتا شماره موبایل ازش داشتم، هردوش خاموش بود. شماره خونهشون رو هم کسی جواب نمیداد. یه هفته هرروز بهش زنگ زدم. نگرانش شده بودم. بالاخره روز هفتم براش توی فیــسبـــوک پیغام گذاشتم. کلی خوشحال شده بود که من نگرانش بودم و کلی ازم تشکر کرد که انقدر دوست بامعرفتیام! گفت گوشیش گم شده و شمارهام رو نداره و شمارهاش رو برام گذاشته بود. ولی من انقدر دوست بامعرفتیام که بعد از یک ماه هنوز شمارهاش رو توی گوشیم وارد نکردم.
بیمعرفتیم توی این دنیای مجازی هم بر هیچکس پوشیده نیست!
خلاصه نمیدونم چه بلایی باید سر آدم بیاد و چه اتفاقی باید براش بیفته تا بشه شبیه آدم مزخرفی که من در حال حاضر هستم!
من از جهنم گریخته ام
از خودم
و به تو پناه آورده ام زیبای من !
بگذار
با قلب تو زندگی کنم
که قلب تو بی کینه می تپد
ای آخرین امید! پناهم بده
گریز سختی داشته ام
هیچی عزیزم فقط فقط مشغله ی بالا که خودم دچارشم
ولی به نظر من که خیلی خیلی زیاد بامعرفتی مستانه جون. خیلی سریع جواب سئوالم رو با ایمیل دادی
چه نسبتای بدی به خودت میدی مستانه جان
تو اصلا و ابدا نه بدی و نه مزخرف تو فقط وقت کم است... همین.. درست مثل من و مثل خیلی های دیگه... تقصیر ما هم نیست واقعا زمونه بدزمونه ای شده... آدما برای یه لقمه نون و کمی رفاه و آسایش باید تا نفس دارند بدوند و بدوند. برای همین دیگه وقتی براشون نمیمونه که بخوان با کسی قسمتش کنندتقصیر ما نیست دوستم تقصیر مشغله های زیادمونه
گاهی اوقات این پر مشغلگی برای همه پیش میاد. مطمئن باش دوستان واقعی این چیزها رو خیلی جدی نمی گیرند و می دونند که توی دلت چه خبره و چقدر دوستشون داری
بدیش اینه که هرچی می گردی دلیلی براش پیدا نمی کنی ...
منم هم نظر با لبخند و بهار هستم
گاهی آدم یه حالتی داره و نمی دونه چرا اینجوریه این ندونستن بیشتر اذیتش می کنه.
به نظر من تو خیلی برای دوستات ارزش قائلی و قدرشون رو می دونی. اونقدر که آدم دلش میخواد بهت بگه دوست داره تو دنیای واقعی دوستت بشه زیاد.
من که کم کامنت گذاشتنات رو به حساب بی معرفتی نمی ذارم عزیزم
همین که حواست هست یعنی مزخرف نیستی!
خیلی درکت کردم.خودم هم همین احساس رو دارم!