آقای جوشکار توی حیاط شرکت نشسته و آهنها رو به هم جوش میده و قفسه درست میکنه. نه لباس مخصوصی پوشیده و نه ماسک به صورتش زده و از عینک معمولی خودش هم استفاده میکنه.
یاد کلاس جوشکاریمون توی دانشگاه میوفتم. چقدر ازش میترسیدم. هر ترم از زیرش در رفتم تا ترم آخر دیگه چارهای برام نموند. با لباس مخصوص و ماسک و عینک و کلاه، بالاخره راضی شدم دستگاه جوشکاری رو دستم بگیرم و دوتا فلز رو بهم جوش بدم. اولین جوشکاریم رو که کردم کلی از این کار خوشم اومد.
چهار سال تموم به این فکر کرده بودم که آخه این درس لعنتی به چه دردمون میخوره و چرا حتما باید بگذرونیمش، ولی وقتی جرقههای جوشکاری جلوی چشمهام شروع کردن به رقــصیدن، همه اون فکرها دود شد و رفت هوا و من فقط به این فکر میکردم که چقدر حیف بود اگر هیچ وقت چنین چیزی رو تجربه نمیکردم.
توی زندگی هم خیلی چیزا هست که وقتی از دور بهشون نگاه میکنیم ترس برمون میداره و خدا خدا میکنیم هیچوفت تجربه شون نکنیم. ولی وقتی برامون اتفاق میوفته میفهمیم چقدر درس و چقدر لذت توی اون اتفاق برامون نهفته شده بوده...
موافقم
من امروز دارم میرم یکی از اونا رو تجربه کنم
واقعا لذت بخشه؟
جوشکاری؟ رشتهت چی بود مگه؟
واقعا؟ این تجربست یا پیشامده؟
مستانه تو جوشکاری کردی؟
واییییییییی یادم نبود اینجا تاییدی نیست