بالاخره یه روزی، یه جایی دلت میلرزه.
اولش فکر میکنی یه زلزله کوچیک چهار پنج ریشتریه مثل بقیه دل لرزهها.
اما هرچی صبر میکنی، هرچی خودت رو می زنی به اون راه تموم نمیشه.
نگاه میکنی میبینی دلت ریخته. خراب شده، هیچی ازش نمونده.
دیگه نه دلبستهای، نه دلدادهای، نه دلسپرده.
بیدل شدی... بیدل...
سلام
با نظرتون موافقم
دلت رو بردند به جاش چی گذاشتن؟
این پست دقیقا شرح حال الان منه
در کمال صداقت اعتراف میکنم من یک بی دل تمام عیارم
کاش دلو ببرن به جاش سنگ بذارن واسم
چی شده حالا مگه
همینه به خدا
راستی نمی دونم گفتم یا نه؟
من به اینجا لینک دادم
دل دلکمون گرفت
یاعلیمدد..
التماسدعاش..
سلام مستانه جان.قبلا هم فکر کنم یکی دو بار برات کامنت گذاشتم.ولی خیلی وقته که نیومده بودم به وبلاگت الان دارم پستهات رو میخونم و خواستم بهت بگم خیلی خیلی حس خوبی بهم دست داد...ممنون که اینقدر خوب مینویسی و همیشه هستی
ما هم ، هم لرزیدیم هم بی دل شدیم رفت