آقای جوشکار توی حیاط شرکت نشسته و آهنها رو به هم جوش میده و قفسه درست میکنه. نه لباس مخصوصی پوشیده و نه ماسک به صورتش زده و از عینک معمولی خودش هم استفاده میکنه.
یاد کلاس جوشکاریمون توی دانشگاه میوفتم. چقدر ازش میترسیدم. هر ترم از زیرش در رفتم تا ترم آخر دیگه چارهای برام نموند. با لباس مخصوص و ماسک و عینک و کلاه، بالاخره راضی شدم دستگاه جوشکاری رو دستم بگیرم و دوتا فلز رو بهم جوش بدم. اولین جوشکاریم رو که کردم کلی از این کار خوشم اومد.
چهار سال تموم به این فکر کرده بودم که آخه این درس لعنتی به چه دردمون میخوره و چرا حتما باید بگذرونیمش، ولی وقتی جرقههای جوشکاری جلوی چشمهام شروع کردن به رقــصیدن، همه اون فکرها دود شد و رفت هوا و من فقط به این فکر میکردم که چقدر حیف بود اگر هیچ وقت چنین چیزی رو تجربه نمیکردم.
توی زندگی هم خیلی چیزا هست که وقتی از دور بهشون نگاه میکنیم ترس برمون میداره و خدا خدا میکنیم هیچوفت تجربه شون نکنیم. ولی وقتی برامون اتفاق میوفته میفهمیم چقدر درس و چقدر لذت توی اون اتفاق برامون نهفته شده بوده...
دیشب یه لیوان شیرترشیده به خورد متین دادم! نمیخواستم بلایی سرش بیاد! فقط میخواستم یک کمی حالش بد بشه که یکی دو روز توی خونه بمونه و استراحت کنه. خیلی خسته است. خودش قبول نمیکنه که خسته است ولی چشمهاش و نگاهش خستگیش رو داد میزنه. اگه حالش بد میشد، من ازش پرستاری می کردم و این طوری خودم رو پیشش عزیزتر میکردم!!!
البته شیرترشیده رو همینجوری خالی خالی که به خوردش ندادم! یه انبه و مقدار زیادی شکر هم باهاش قاطی کردم. یه ذره هم ازش چشیدم که مطمئن شم خوشمزه است. خوشمزه بود. متین هم با میل خورد. البته اولش یه ذره شک کرد! گفت چرا ترشه؟ گفتم انبهاش ترش بوده.
خلاصه چشمتون روز بد نبینه. الان من و متین هردومون سرکاریم! متین سر و مر و گنده و خوشحال و سرحال نشسته کارش رو میکنه و من با دل دردی وحشتناک بین صندلیم و دستشویی در رفت و آمدم!!!
پ.ن: همه این داستان واقعی بود به جز اینکه من واقعا نمیدونستم اون شیر ترشیده است و بعد از اینکه متین خورد و تموم شد، با بررسی باقیماندهاش به این مسئله پی بردم.
* رفتم آزمایش دادم و جوابش رو گرفتم. جوابش رو که خوندم دیدم همون چیزی رو نشون داده که ازش می ترسیدم. با ترس و لرز بردمش پیش دکتر. نتیجه رو تایید کرد. ولی هیچ نسخه ای ننوشت و هیچ دارویی نداد. گفت بهتره به بدنت اعتماد کنی. احتمال اینکه مشکل خود به خود حل بشه زیاده. عاشق دکتره شدم! (خانوم بود!!)
* سه شب پشت سرهم خواب دیدم یه بلایی سر ماشینمون اومده. یعنی دوبار توی سرازیری راه افتاد و شروع کرد به حرکت. دفعه سوم هم دزد بردش! حالا دو روز پشت سرهم یه اتفاقی برای ماشین افتاده. دفعه اول لاستیکش ترکید! دفعه دوم فرمونش برید! خدا سومیش رو ختم به خیر کنه!
* ما همش سه ساله که ازدواج کردیم. ولی توی همین سه سال تا حالا 5 بار بنگاه به بنگاه دنبال خونه گشتیم! مامانم اینا شونصد ساله ازدواج کردن ولی یه بار هم دنبال خونه نگشتن! دفعه اول دوم وقتی از این بنگاه به اون بنگاه می رفتیم و از این خونه به اون خونه کلی بهمون خوش می گذشت. ولی حالا تبدیل شده به یه کار استرس زا و خسته کننده.
* چله گرفتیم! چهل روز که توش سعی کنیم آدمهای بهتری باشیم. سعی کنیم هر روز یه کار خوب به کارهای خوبمون اضافه کنیم و یه کار بد، یه اخلاق بد و ... رو حذف کنیم. آخر چله یه روز خوب و یه جای عالی و اگه خدا بخواد همراه با یه اتفاق خوب تموم می شه.
امروز اومدم از توی کیفم دستمال کاغذی بردارم، دیدم توی بسته دستمال کاغذی یه فال حافظ هم هست. بازش کردم. تک تک کلمات و تک تک جملاتش به طرز عجیبی شرح حال این روزهای من بود:
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
ای که در زنجیر زلفت جان چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
آنقدر گرفتار فکر و اندیشه شده ای که عنان و اختیار از دست داده ای. بدان که هرچیزی اندازه و اعتدالی دارد وگرنه بیشتر از آن موجب رنج و عذاب می شود. شما در ناز و نعمت هستید و با آسایش و آرامش زندگی می کنید. پس نذری را که کرده ای ادا کن و به سفر زیارتی که پیش رو داری برو.
نمیدونم چه بلایی باید سر آدم بیاد و چه اتفاقی باید براش بیفته تا بشه شبیه آدم مزخرفی که من در حال حاضر هستم! من هر بدی داشتم ولی یه بدی رو نداشتم و اونم بیمعرفتی بود. ولی امروز نشستم حساب کردم دیدم از دو ماه پیش، یعنی دقیقا از یه ماه و بیشت و هشت روز پیش دچار سندرم بیمعرفتی حاد شدم!
یه ماه و بیست و هشت روز پیش بود که سارا بهم sms زد که اگه خونهای بهت زنگ بزنم. سارا دوستیه که از سوم دبستان باهاش در ارتباط بودم. لابد دوستیمون انقدر با ارزش بوده که تا حالا نگهش داشتم. همون روز بهش جواب دادم که فردا بهت زنگ میزنم. فرداش یادم رفت زنگ بزنم. پسفرداش یادم رفت و ... حالا یک ماه و بیست و هشت روزه که سارا منتظره که بهش زنگ بزنم و گاهی با sms انتظارش رو بهم یادآوری میکنه.
یه ماه و بیست و شیش روز پیش بود که بعد از ده سال با یه دوست نازنین تماس گرفتم و ازش خواستم یه روز بیاد خونهمون. گفت بهم خبر میده. از شوق سر از پا نمیشناختم. یه چند روزی منتظر شدم خبر بده. بعد حس کردم شاید منتظره من رسما دعوتش کنم. هر روز صبح تصمیم میگیرم که زنگ بزنم و دعوتش کنم. هر شب وقتی سرم رو میذارم روی بالش یادم میاد که زنگ نزدم.
یه ماه و خوردهای پیش بود که دوست تازه از ایران رفتهام یه ایمیل طولانی برام نوشت و کلی ابراز دلتنگی کرد و کلی از اونجایی که رفته بود تعریف کرد و برام عکس گذاشت. میدونم توقع زیادی نبود که یه جوابی به ایمیلش بدم. هنوز که هنوزه هر وقت ایمیلم رو باز میکنم عذاب وجدان جواب ندادن به ایمیلش سرتاپام رو میگیره ولی نمیدونم چرا دستم روی اون دکمه reply نمیره.
یه ماه پیش بود که دربهدر دنبال ژیلا میگشتم. دوتا شماره موبایل ازش داشتم، هردوش خاموش بود. شماره خونهشون رو هم کسی جواب نمیداد. یه هفته هرروز بهش زنگ زدم. نگرانش شده بودم. بالاخره روز هفتم براش توی فیــسبـــوک پیغام گذاشتم. کلی خوشحال شده بود که من نگرانش بودم و کلی ازم تشکر کرد که انقدر دوست بامعرفتیام! گفت گوشیش گم شده و شمارهام رو نداره و شمارهاش رو برام گذاشته بود. ولی من انقدر دوست بامعرفتیام که بعد از یک ماه هنوز شمارهاش رو توی گوشیم وارد نکردم.
بیمعرفتیم توی این دنیای مجازی هم بر هیچکس پوشیده نیست!
خلاصه نمیدونم چه بلایی باید سر آدم بیاد و چه اتفاقی باید براش بیفته تا بشه شبیه آدم مزخرفی که من در حال حاضر هستم!