چی از این بهتر؟

 

کارِتون رو دوست ندارین؟ فکر می کنین محیط کارتون خیلی مزخرفه؟ حالتون از همه چیز به هم می خوره؟


محل کارتون که خارج از شهر نیست، هست؟ یه جایی که پر از کارگر و بنا و ... باشه؟ یه جایی که همه مرد باشن و مدتها باشه هیچ زنی رو اون دور و بر ندیده باشن و وقتی یه زن رو می بینن با چشمهای وقیح زل می زنن بهش؟


اتاقتون کوچیکه؟ همکارهاتون رو دوست ندارین؟ بدتر از یه اتاق 6*8 که 20 تا مرد چینی توش کار می کنن که نیست؟ هست؟ بدتر از این نیست که از صبح تا عصر چند نفر بلند بلند با هم حرف بزنن و شما حتی نفهمین که چی می گن؟


میزتون چوبیه؟ فلزیه؟ راحت نیستین؟ بدتر از این نیست که دو طرف یه میز یه متری چهارنفری نشسته باشین؟


چایی چی؟ دور و برتون پیدا میشه، نمیشه؟ بدتر از این نیست که آب قابل آشامیدن هم پیدا نشه؟


اصلا از همه اینا بگذریم...


تا حالا هیچ وقت موقع کار اضطراب داشتین؟ یکسره نگران بودین که اگه الان فلان تست رو انجام بدین و فلان آزمایش رو بکنین، یهو همه چینیها بلند شن بیان بالای سرتون و با یه زبون هچل هف باهاتون دعوا کنن که چرا سیستمهاشون رو بهم ریختین!

تا حالا جایی کار کردین که کوچکترین مشکلی که توی سیستم پیش بیاد فقط و فقط شما مقصر شناخته بشین و همه نگاهها برگرده سمت شما؟


می بینم که اشک توی چشمهاتون جمع شده و دارین خدا رو شکر می کنین که کار خوب و محل کار خوبی دارین!

  

رانندگی!

 

من توی بچگیم عاشق رانندگی بودم. یعنی یکی از خوابهای لذت‌بخشی که شبها می دیدم این بود که تنهایی سوار پیکان زرشکی بابام می شدم و از سرکوچه می رفتم تا ته کوچه!


اولین بار که رفتم آموزش رانندگی، مربیم خوب نبود. یهو تمام لذتی که از رانندگی انتظار داشتم محو و نابود شد. بعد از سه چهار جلسه دیگه کلاسهام رو ادامه ندادم. گرچه سال بعدش به اصرار مامانم دوباره رفتم کلاس و گواهینامه ام رو گرفتم، اما دیگه رانندگی از رویاهام رفته بود بیرون و بیشتر از حس لذت برام حس ترس و حس اضطراب به ارمغان می‌آورد.


بعد از اینکه ازدواج کردم و ماشین خریدیم سعی کردم، نه به عنوان یک لذت، بلکه به عنوان یک ضرورت بهش نگاه کنم و با کمک متین تا حدودی هم موفق شدم. 


حالا اما رانندگی دیگه نه برام یه لذته، نه اضطرابه، نه حتی ضرورت. خیلی کم رانندگی می‌کنم. فقط وقتهایی که حس می‌کنم نیاز به هیجان خیلی زیاد دارم! رانندگی برام تبدیل شده به یه هیجان، یه چیزی شبیه سوار شدن ترن هوایی توی شهربازی!


 

هر وقت که حس می‌کنم خیلی به هیجان نیاز دارم ماشین رو برمی‌دارم و می‌رم توی شهر. یه جایی وسط شهر. هیجان اتوبانها برام بیشتر از هیجان خیابون‌های پرترافیکه. هیجان کوچه‌های تنگی که به سختی می‌شه ازشون رد شد، بیشتر از اتوبانها. هیجان گم شدن توی کوچه پس کوچه‌های تنگ از همه بیشتر...


خلاصه که خوشحالم که رانندگی به جای اینکه برام تبدیل شه به یک عادت و یک کار پیش پاافتاده، تبدیل شده به یه هیجان!

   

مهر


روز آخر موقع بیرون اومدن از کلاس یادم رفت برگردم و مثل همیشه توی جامیزم رو نگاه کنم و کودکیهام رو توی جا میزِ نیمکت دوم جا گذاشتم...


 

عکاس: یکی از بچه های مدرسه...