رها...

 

چشم‌هاش رو به سختی باز می‌کنه. سرش داغ و سنگینه. تب داره انگار. چشم‌هاش رو باز می‌کنه و روی تخت می‌نشینه. پرده رو کنار می‌زنه. چنار روبه‌روی پنجره خشک و خیسه و قطره‌های بارون دونه دونه برگهای زرد رو از درخت می‌کنه و روی زمین رهاشون می‌کنه.


 

از روی تخت بلند می‌شه. یه آبی به دست و صورتش می‌زنه. پیرهنش رو از جالباسی درمیاره و روی میز اتو پهن می‌کنه. حوصله‌ی اتو کردن نداره. می‌ره سراغ یکی از لباسهای بافتنیش. می‌پوشه و توی آینه به خودش نگاه می‌کنه. چهره‌اش چیز زیادی نشون نمی‌ده. نه زیر چشمهاش گود افتاده و نه موهای یک دست مشکیش تغییر رنگ داده. همون آدم دیروزه. همون آدم پریروز.


هیچ چیز عوض نشده. به جز برق چشمهاش. به جز عمق نگاهش.


برس رو برمی‌داره و سرسری می‌کشه لای موهاش. خیالش راحته که کسی چیزی نمی‌فهمه. خیالش راحته چون می‌دونه این روزا تنها چیزی که آدمها بهش نگاه نمی‌کنن برق چشم‌هاست، عمق نگاه‌هاست...

  

نظرات 1 + ارسال نظر
راما شنبه 19 آذر 1390 ساعت 17:27 http://missymemol.blogfa.com

این تصویر یه مرد تنهاست؟

آره...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد