چشمهاش رو به سختی باز میکنه. سرش داغ و سنگینه. تب داره انگار. چشمهاش رو باز میکنه و روی تخت مینشینه. پرده رو کنار میزنه. چنار روبهروی پنجره خشک و خیسه و قطرههای بارون دونه دونه برگهای زرد رو از درخت میکنه و روی زمین رهاشون میکنه.
از روی تخت بلند میشه. یه آبی به دست و صورتش میزنه. پیرهنش رو از جالباسی درمیاره و روی میز اتو پهن میکنه. حوصلهی اتو کردن نداره. میره سراغ یکی از لباسهای بافتنیش. میپوشه و توی آینه به خودش نگاه میکنه. چهرهاش چیز زیادی نشون نمیده. نه زیر چشمهاش گود افتاده و نه موهای یک دست مشکیش تغییر رنگ داده. همون آدم دیروزه. همون آدم پریروز.
هیچ چیز عوض نشده. به جز برق چشمهاش. به جز عمق نگاهش.
برس رو برمیداره و سرسری میکشه لای موهاش. خیالش راحته که کسی چیزی نمیفهمه. خیالش راحته چون میدونه این روزا تنها چیزی که آدمها بهش نگاه نمیکنن برق چشمهاست، عمق نگاههاست...
این تصویر یه مرد تنهاست؟
آره...