خانه...

   

زمان زیادی نمانده. نشسته‌ام روی صندلی، کنار شومینه، جلوی پنجره و زل زده‌ام به چراغهای روشن. چراغهای روشن کوچه، چراغهای روشن خیابان، چراغهای روشن اتوبان و ...

چراغ‌های روشن خانه‌ها اما رنگ و روی دیگری دارد. سفیدتر است و بی‌رنگتر. چرا آدمهای این شهر هیچ وقت نمی‌خوابند؟ پس کی تمام این چراغها خاموش می‌شود؟



یاد چند سال پیش می افتم. یک شب برق همه‌ی شهر رفت. همزمان. تا صبح. آن شب تا نیمه‌های شب کنار پنجره ایستادم  و زل زدم به چراغ نفتی‌ها و چراغ گازی‌ها و شمع‌ها و موتوربرق‌هایی که با فاصله از هم خاموش شدند. آن شب تاریکی مطلق را و حتی سکوت مطلق را چشیدم. حس عجیبی داشت آن شب. مرموز و ترسناک اما زیبا.

زمان زیادی نمانده. نشسته‌ام روی مبل. متین جلوی تلویزیون خوابیده. دیروقت آمد و آنقدر خسته بود که لابه‌لای کلمه‌ها خوابش برد. به آرامش درونی‌اش حسودیم می‌شود. صبور است و قوی. وقتی هست من هم آرام می‌شوم. وقتی از نگرانیهایم برایش می‌گویم، با کلماتی اندک و با جملاتی کوتاه تمام نگرانیهایم را نیست می کند.

زمان زیادی نمانده. این خانه آرام است. این خانه تاریک است. این خانه گرم است. این خانه دوست‌داشتنی است. این خانه امن است. این خانه سبز است...


زمان زیادی نمانده...



پ.ن:‌ این نوشته صرفا یک تخلیه ذهنی است و هیچ گونه ارزش مادی و معنوی ندارد!

 

نظرات 15 + ارسال نظر
نازی دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 02:28

با قطار که داری میری مشهد وسط بیابونا تاریکیه مطلقه من به خاطر همین عاشق مسافرت تو شب با قطار هستم

نهال دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 06:02 http://nahal87654.persianblog.ir

خدا رو شکر که همه چیز زندگی در امن و امانه

آلما دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 08:14

قراره از این خونه برین؟؟؟

ساره دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 08:17 http://fereshtegaan.mihanblog.com/

حتم دارم این قیافه رو زیاد ازم دیدی
خییییییییییییییییییلی باحال بود! منظورم برخوردن به یه ریفیق قدیمی اینجاست

زهرا دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 09:35 http://zizififi.persianblog.ir

اما من دوست دارم همیشه این شهر چراغونی باشه

لیلین دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 09:57 http://lilien.blogsky.com

سلام
وبلاگتون چه آرامشی داره چند تا پست آخر رو خوندم چقدر خوب بود. یه حس عجیبی داشت.
من تاریکی رو دوست دارم ولی در حدی نور داشته باشم که نخورم زمین.
موفق باشید.

متین دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 10:03

فقط به من اشاره کن!

محیا دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 10:48 http://yaddashthayemahya.persianblog.ir

من عاشق اینم که شبا چراغای شهر روشن باشن
توی ذهنم همه کنار همند مثل تو و متین. انگار که تنشهای روزانه توی جمعشون تموم میشن.

رها- مشقِ سکوت دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 13:26 http://mashghesokoot.blogfa.com/

یکی از تفریحات من شبها همینه، میرم پشت پنجره و نگاه میکنم به چراغهایی که یکی یکی خاموش میشن، بعضیها هستن که خیلی شبها تا نزدیکهای صبح، ( اگر من هم بیدار باشم) میبینم که چراغشون روشنه، وقتی همینها بعضی شبها زودتر از وقت عادیشون چراغشون خاموش میشه یه جورایی دلگیر میشم و نگران
عاشق شب و چراغهاشم

سین بانو دوشنبه 5 دی 1390 ساعت 14:18

اشاره کردی مستانه؟

اناردونه سه‌شنبه 6 دی 1390 ساعت 15:25 http://naardane.blogfa.com

دقت کردی این رنگی نوشتن یا طیف رنگها حتی برامون شبیه همه؟من عاششششششق اینم که برق بره،ازین خونه دارین میرین؟خونه پیدا شد؟

سمیرا سه‌شنبه 6 دی 1390 ساعت 16:55 http://www.sepideye-eshgh.blogfa.com

چه نوشته آرامش بخشی.. دوسش داشتم..

چشمه زار زندگی‎ سه‌شنبه 6 دی 1390 ساعت 21:13 http://taleb-kh.mihanblog.com/

سلام نیروی تخیلی وادبی بسیار قوی ایی داریدخوب می نویسی ومنم خوب ازش لذت بردم
بازم میام یشتون

نرگس سه‌شنبه 6 دی 1390 ساعت 21:20 http://fereshtekuchulu.blogfa.com

چقدر خوبه که متین میتونه اینقدر بهت آرامش ببخشه

اشک - غریبه سه‌شنبه 6 دی 1390 ساعت 22:15 http://tashkan.blogsky.com/

تحمل ی سکوت گاهی خیلی سخته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد