هزار مکان دیدنی


شبکه discovery سال 2007 یه مجموعه مستند ساخته به نام هزار مکانی که پیش از مرگ باید دید. سیزده قسمت یک ساعته از سیزده‌تا کشور مختلف. حالا نمی‌دونم همه این هزار تا مکان توی همین سیزده تا کشورن یا بقیه‌اش هنوز ساخته نشده.


راستش من از مستندهای این مدلی که توش کشورها و مکانهای مختلف رو معرفی می‌کنن زیاد که نه ولی یه چندتایی دیده بودم. ولی این مستندها خیلی جذاب‌تر و واقعیترند. واقعا این حس رو به آدم می‌ده که خودت اونجایی و داری این مکانها رو از نزدیک می‌بینی. یعنی یه جوری توی اون محیط و توی فضای شهرها قرار می‌گیری.


ایشالا که قسمت می‌شه همه رو از نزدیک می‌بینیم ولی اگه شما هم مثل ما خیلی امیدوار نیستین که همه‌ی این کشورها رو قبل از مرگ ببینین می تونین حداقل فیلمش رو دیده باشین!

 


لینک دانلود +

 

سفرنامه!!

 

سفر بودیم این چند روز. یه سفر عجیب توی کوچه پس کوچه‌های همین شهر. سفر به مکانهایی ناشناخته و دیدن خونه‌هایی با معماریهای عجیب غریب و بعضا واقعا دیدنی!

  

من همیشه ادعام می شد که این شهر رو خوب می‌شناسم. اگه نه همه‌ش رو حداقل یک چهارم سمت راست و بالای نقشه رو مث کف دستم بلدم. ولی تازه این چند روز فهمیدم که چه چیزها و چه جاهایی که نه تنها هیچ وقت ندیدم بوده حتی اسمشون رو هم نشنیده بودم.

 

خلاصه امشب بعد از دو روز سفر برگشتیم خونه.

 

دست خالیه دست خالی هم از سفر برنگشتیم. یه خونه‌هایی رو دیدیم که کم و بیش دوستشون داشتیم و به قول متین خوابوندیمشون توی آب نمک!

ولی به هر حال فکر می‌کنم این سفر هنوز تموم نشده و هنوز مکان‌های ناشناخته و معماریهای شگفت‌انگیزی هست که ندیدیم. احتمالا سفرمون رو تا چند روز آینده هم تمدید کنیم!

  

خانه...

   

زمان زیادی نمانده. نشسته‌ام روی صندلی، کنار شومینه، جلوی پنجره و زل زده‌ام به چراغهای روشن. چراغهای روشن کوچه، چراغهای روشن خیابان، چراغهای روشن اتوبان و ...

چراغ‌های روشن خانه‌ها اما رنگ و روی دیگری دارد. سفیدتر است و بی‌رنگتر. چرا آدمهای این شهر هیچ وقت نمی‌خوابند؟ پس کی تمام این چراغها خاموش می‌شود؟



یاد چند سال پیش می افتم. یک شب برق همه‌ی شهر رفت. همزمان. تا صبح. آن شب تا نیمه‌های شب کنار پنجره ایستادم  و زل زدم به چراغ نفتی‌ها و چراغ گازی‌ها و شمع‌ها و موتوربرق‌هایی که با فاصله از هم خاموش شدند. آن شب تاریکی مطلق را و حتی سکوت مطلق را چشیدم. حس عجیبی داشت آن شب. مرموز و ترسناک اما زیبا.

زمان زیادی نمانده. نشسته‌ام روی مبل. متین جلوی تلویزیون خوابیده. دیروقت آمد و آنقدر خسته بود که لابه‌لای کلمه‌ها خوابش برد. به آرامش درونی‌اش حسودیم می‌شود. صبور است و قوی. وقتی هست من هم آرام می‌شوم. وقتی از نگرانیهایم برایش می‌گویم، با کلماتی اندک و با جملاتی کوتاه تمام نگرانیهایم را نیست می کند.

زمان زیادی نمانده. این خانه آرام است. این خانه تاریک است. این خانه گرم است. این خانه دوست‌داشتنی است. این خانه امن است. این خانه سبز است...


زمان زیادی نمانده...



پ.ن:‌ این نوشته صرفا یک تخلیه ذهنی است و هیچ گونه ارزش مادی و معنوی ندارد!

 

صفحات خالی...

 

یه سررسید دارم که هرشب قبل از خواب، حساب و کتاب‌هام رو توش می‌نویسم: کارهایی که توی طول روز کردم. کارهایی که باید می‌کردم و نکردم. کارهایی که نباید می‌کردم و کردم و ...

آخرش هم یه ستون گذاشتم که میزان رضایتم رو از خودم توی اون روز می‌نویسم: ده درصد، بیست درصد، شصت درصد و ....


اما هرچندوقت یه‌بار یه چندصفحه‌ای از سررسید خالی باقی می‌مونه. روزهایی که توشون خودم هم خالی بودم. اونقدر خالی که حتی دستم به برداشتن سررسید هم نمی‌ره، از ترس اون ستون آخر...


خالی، شبیه یه مرده‌ی متحرک که راه می‌ره، نفس می‌کشه، حرف می‌زنه، حتی می‌خنده... ولی زندگی نمی‌کنه.


سه روزه که صفحات سررسیدم دست نخورده باقی مونده. اما به امروز امیدوارم، امیدوارم که دیگه از مردگی دراومده باشم و امروز رو زندگی کنم...