آفتاب که از پنجره میاد تو حالم بهتر میشه. حداقل یک کمی از حوصلهام برمیگرده سرجاش. آخه مدتهاست که رنگ آفتاب رو ندیدم.
امسال انقدر اینجا برف اومد که من عاشقِ برف، من عاشقِ این خونه خسته شدم و همش روزشماری میکنم که از این جا بریم. راستش هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی برای رفتن از خونهی دوستداشتنیمون خوشحال باشم. ولی الان خوشحالم. به خاطر خیلی چیزا خوشحالم، به خاطر اینکه دیگه هر روز میتونم برای قدم زدن از خونهمون برم بیرون و لازم نیست موقع برگشت نگران سربالایی هفتاد درجهاش باشم.
به خاطر اینکه دیگه مجبور نیستم تا هوا یه ذره سرد میشه در اتاق خواب رو قفل کنم و همه زندگیمون محدود بشه به سالن کوچیکمون.
به خاطر اینکه متین هرروز صبح لازم نیست یه دور زیر و روی ماشین رو پارو کنه تا بتونه از جاش در بیاد.
و به خاطر خیلی از مشکلاتی که توی تمام این چهارسال سعی کردم چشمم رو به روشون ببندم و توی این یه ماه آخر چشمم رو قشنگ به روشون باز کردم تا با خیال راحت و دل خوش بتونم از این خونه دل بکنم.
امروز هم که یه ذره حوصله دارم جمع و جور کنم کارتون خالی ندارم! اصلا یه وضعی
نقاشی با عنوان اسبابکشی کاری از مرتضی کاتوزیان
راستش حالم اصلا خوب نیست. نه میتونم درست حسابی بخوابم و نه میتونم نخوابم. نه میتونم درست حسابی چیزی بخورم و نه میتونم گرسنه بمونم. نه میتونم کتاب بخونم، نه میتونم کارهای اسبابکشی رو بکنم. نه حوصله دارم از خونه برم بیرون و نه حوصلهی خونه رو دارم. نه حتی حوصلهی اینترنت بازی رو دارم ... اصلا یه وضعی!
راستش من فکر میکردم بیشتر این چیزایی که توی فیلمها از بارداری نشون میدن، ادا اصوله و اگر هم واقعی باشه فقط آدمهای نازنازی دچارش میشن! ولی حالا میبینم نه بابا، همه چیز واقعیه. حتی بدتر از واقعی... اصلا یه وضعی!
دیروز هی فکر کردم به مناسبت ولـنتـاین چی کار کنم و چی کار نکنم! گفتم لااقل یه امسال رو یه کار خاص کرده باشم! ولی مثل تمام سالهای پیش هیچی به ذهنم نرسید. این بود که فقط رفتم حموم و موهام رو شونه کردم و خونه رو هم جارو کردم. بعد زنگ زدم به متین ببینم که کجاست و چون هنوز سرکار بود دعوامون شد!
گفتم حالا که وقت دارم یه چیزی هم بپزونم. شام که اصلا حسش نبود. پس ناگزیر به پختن سیب کاراملی اکتفا کردم. منظورم اینه که چندتا سیب رو پوست کندم و تکه کردم انداختم توی قابلمه همراه با آب و شکر و دارچین گذاشتم بپزه تا آبش تموم شه و شکرش حالت کارامل بچسبه به سیبها!
دیدم باز هم وقت زیاد آوردم، زنگ زدم یک کم دیگه با متین دعوا کردیم.
دیگه بعدش شب شد و متین اومد خونه و از دیدن خونهی تمیز سورپرایز شد. البته دست خالی نیومده بود! چندتا دونات خریده بود!
خلاصه دوناتها رو با سیب کاراملی خوردیم و یک کم حرف زدیم و یک کم دعوا کردیم و یک کم باقالی رو نوازش کردیم و خوابیدیم!
امروز هم که بیست و شش بهمنه و خاصترین روز زندگی من و متین. که به این مناسبت من چند روز پیش یه کادوی کوچیک برای متین خریدم و چون دلم در و طاقچه نداره همون روز تقدیمش کردم و البته همراهش سفارش دادم متین هم برای من چی بخره. حالا تا ببینیم چی میشه!
خداییش من دیگه روم نمیشه اینجا چیزی بنویسم! بیام چی بنویسم؟ از احساساتم موقعی که صدای قلبش رو شنیدم بنویسم؟ یا از حسم موقعی که اولین عکسش رو دیدم؟
به خدا منم منتظر بودم احساساتم غلیان کنه و اشکهام تیلیک تیلیک بچکه! ولی نه! نشد.
روی تخت سونوگرافی، موقعی که دکتر گفت ایناهاش پیداش کردم و یه موجود بیشکل رو نشونم داد و گفت قدش 22 میلیمتره، فقط لبخند زدم. ولی موقعی که صدای تند ضربان قلبش رو از بلندگو پخش کرد و گفت 160تا میزنه، دیگه نتونستم جلوی خندهام رو بگیرم و بعد هم که متین اومد و صداش رو شنید و با هم بهش خندیدیم!
امروز یک فصل دیگه از زندگیم برای همیشه تموم شد. دفترش رو بستم و گذاشتم توی یکی از کارتونهایی که احتمالا جاشون ته انباریه! دیگه از این به بعد نه از درس خبری هست و نه از امتحان و نه از نمره.
امروز می رم تا آغاز یه فصل جدید رو جشن بگیرم. آغاز یه فصل جدید همراه با درسهایی که توی هیچ امتحانی ازش سوال نمیاد، درسهایی که هیچ کس به خاطرشون بهم نمره نمی ده. ولی نتیجه اش می شه یه انسان! انسانی که خوب بودن و بد بودنش نتیجه مستقیم زحمتیه که من کشیدم و تلاشی که من کردم. امروز می رم تا یه فصل جدید رو آغاز کنم...
من قبلا هم گرما رو خیلی دوست نداشتم ولی این روزا تحمل کردن گرما واقعا برام سخت شده و این دو سه روز که هوا خیلی سرد شده حالم خیلی بهتره و کلا خوشحالترم. به محض اینکه متین از خونه میره بیرون شومینه رو خاموش میکنم و هی میرم توی ایوون و نفس تازه می کنم!
اینم آخرین عکس از ایوون نازنین پر از برفمون
همیشه توی زندگیم یکی از تفریحاتم این بوده که رویا ببافم. حالا فکر کن توی این موقعیت چقدر میتونم رویاهای رنگارنگ ببافم.
مثلا یکی از رویاهام اینه که کف اتاقش و دور تا دور اتاقش رو تا جایی که قدش میرسه کاغذ سفید بچسبونم و یه بسته مداد شمعی بدم دستش و برم به کارهای خودم برسم. بعد برگردم و ببینم همه کاغذها رو رنگ کرده و روشون شکلهای عجق وجق کشیده. بعد هی ازش بپرسم این چیه؟ این داره چی کار میکنه و ... اونم هی قصههای توی ذهنش و تخیلاتش رو برام تعریف کنه و من هی نگاهش کنم و هی کیف کنم!