زخم

 

یادم نیست یه کارتون بود توی برنامه کودک یا یکی از اون قصه‌هایی که مادربزرگ شبهای سرد زمستون زیر کرسی برامون تعریف می‌کرد.


ولی یادمه یه شیر بود که با چند تا از دوستهاش مهمونی گرفته بود. بعد وسط شام یکی از مهمونا (مثلا روباه) برگشت یه چیزی به شیر گفت که شیر خیلی ناراحت شد (مثلا آقا شیره تو چقدر می‌خوری!) شیر هیچی به روباه نگفت. ولی وقتی بقیه مهمونا رفتن و فقط روباه و شیر موندن، شیر رفت و یه شمشیر آورد و داد دست روباه. گفت بیا این رو بگیر و بکش پشت من. از روباه انکار و از شیر اصرار. بالاخره روباه با شمشیر یه زخم عمیق روی پشت شیر ایجاد کرد.

گذشت و گذشت. چندوقت بعد شیر و روباه همدیگه رو دیدن. شیر پشتش رو به روباه نشون داد و گفت: "می‌بینی؟ اون زخم عمیق شمشیر خوبِ خوب شده. ولی اثر اون حرفی که زدی و اون زخم زبونی که زدی تازه‌ی تازه است."



راستش این قصه تاثیر عجیب غریبی روی من گذشت. اونقدر که توی تموم زندگیم سعی کردم هر بلایی که سر دیگران آوردم، ولی زخم زبون نزنم. طعنه نزنم و ...

اما خیلیها انگار این قصه رو نشنیدن و اگر شنیدن فراموشش کردن...


قصه این روزای ما البته قصه‌ی زخم زبون نیست. قصه‌ی خنجریه که یکی از پشت زده. بی‌هوا زده. یکی که عنوانش "دوست" بوده زده و ... زخم این خنجر بالاخره خوب می‌شه. اما زخم نامردی و نارفیقی بعید می‌دونم هیچ وقت خوب بشه...

  


پ.ن1: تا یه چند وقتی مجبورم تک و توک نوشته هام رو توی بادبادک هم بذارم که کسی شک نکنه.
پ.ن2: از این به بعد تمام تلاشم رو می‌کنم که به همه کامنتها جواب بدم.
 

مادر بی‌احساس!

 

حقیقت اینه که من دارم مثل قبل زندگیم رو می‌کنم. کتاب می‌خونم. پروژه انجام می‌دم. گاهی می‌رم شرکت و یه سُک سُکی می‌کنم و ...


هنوز چیز زیادی تغییر نکرده که بخواهم بهش فکر کنم، یا چیزی بنویسم.

راستش تعجب می‌کنم بعضیها هنوز هیچی نشده وبلاگ درست می‌کنن و کلی عشقولانه هم برای یه موجود بندانگشتی می‌نویسن! توی اینکه من آدم بی‌احساسی هستم که شکی نیست! ولی آخه تا این حد؟

من خیلی خوشحالم که این بندانگشتی پیداش شده و پا توی زندگیمون گذاشته. ولی اینکه بخوام احساسی بهش داشته باشم، اونم ندیده، هم برام عجیبه و هم ناممکن.



حال خودم هم تقریبا خوبه. گاهی بد می‌شه البته. ولی این جوری نیست که قابل تحمل نباشه.

 

دیروز بالاخره بعد هفت هفته رفتم دکتر. ولی دکترمم یکیه از خودم بی خیالتر! بهش گفتم سونوگرافی لازم نیست؟ گفت اوه نه بابا! خیلی زوده حالا. دیگه بسکه اصرار کردم یه سری آزمایش برام نوشت. فردا باید برم آزمایش‌ها رو بدم که شامل آزمایش HIV هم می‌شه! چه کاریه؟ آدم می‌ترسه خب!

  

صحن = ؟

 

دخترک اول دبستانه. معلم توی امتحان فارسی ازشون خواسته معنی چندتا کلمه رو بنویسن. یکیش صحن بوده.

هیچ کس معنیش رو بلد نبوده. دخترک ولی خوشحال بوده که معنیش رو بلده و با اعتماد به نفس بالا نوشته:

"صحن = قُمبَد" !!!

 

کلاغ پر

 

گفتند : «کلاغ»، شادمان گفتم : «پر»

گفتند : «کبوترانمان»، گفتم : «پر»

گفتند : «خودت»، به اوج اندیشیدم
در حسرت رنگ آسمان گفتم : «پر»

گفتند : «مگر پرنده ای؟»، خندیدم
گفتند : «تو باختی» و من رنجیدم

در بازی کودکان فریبم دادند
احساس بزرگ پر زدن را چیدند
آنروز به خاک آشنایم کردند

از نغمه پرواز جدایم کردند

آن باور آسمانی از یادم رفت
در پهنه این زمین رهایم کردند

گفتند : «پرنده» ، گریه ام را دیدند
دیوانه خاک بودم و فهمیدند
گفتم که «نمی پرد» ، نگاهم کردند

بر بازی اشتباه من خندیدند ...


منبع: +

 

کنجد-> عدس-> تمشک


اولش فقط یه خط صورتی کمرنگ بود که کنار یه خط ارغوانی جا خوش کرده بود. چند روز بعد تبدیل شد به یه عدد سه رقمی. توی برگه‌ی آزمایش.


می‌گفتن اندازه‌ی یه کنجده! از فکر کردن بهش خنده‌ام می گرفت. باور کردنی نبود به نظرم.


یکی دو هفته بعد شد اندازه‌ی یه عدس. یواش یواش به خودم قبولوندم که باید باورش کنم. خنده‌ام محو شد. دست و پام رو گم کردم.


حالا دیگه شده اندازه‌ی یه تمشک! تمشکی که دو برابر من غذا می‌خوره و می‌گن قلبش هم دو برابر من می‌زنه. هه! منم باور کردم! آخه تمشک چیه که قلب هم داشته باشه و قلبش هم بزنه!



کلا الان احساساتم بین خوشحالی و ناباوری و نگرانی در نوسانه و هربار یکی از کفه‌ها سنگینتر می‌شه.

    

شهر کوچک

 

اون شهر کوچیک چسبیده به اصفهان رو خیلی دوست داشتم. همیشه برام پر از حسهای خوب بود. حتی اون روزی که همه سیاه‌پوش بودن و گریه می‌کردن و من همراه بچه‌ها توی اتاق بی‌خبر از همه‌جا سرمون به بازی خودمون گرم بود.

 

حالا اما اون شهر کوچیک بزرگتر شده. من بزرگتر شدم. اون بچه‌ها بزرگتر شدن و آدم‌های سیاه‌پوش پا به سن گذاشتن. حالا اما اون شهر برای من به جز حسهای خوب، حسهای تلخ هم به همراه داره.

 

درد کشیدن پسرعمو که همسن و سال منه. خم شدن پشت عمو. پدربزرگی که مجبوره با لمس کردن در و دیوار راهش رو پیدا کنه و ... 


اما حقیقت اینه که هنوز هم این شهر کوچیک چسبیده به اصفهان رو خیلی دوست دارم. شهری که توش پر از آدمهاییه که دوستشون دارم و دوستم دارن. حقیقت اینه که با وجود تمام تلخیها، با وجود تمام دلتنگیم برای متین و با وجود دردهای گاه و بی‌گاهم، این سفر چند روزه برام پر بوده از حس خوب دوست داشتن...