اتاق

 


"اتاق" یکی از دوست داشتنی‌ترین کتابهاییه که خوندم. ماجرا، ماجرای یه جنایتکار اتریشیه که زنی رو همراه فرزند پنج ساله‌اش توی یک اتاق زندانی کرده.

داستان از زبون جک (پسر پنج ساله) روایت می‌شه و این نوع روایت داستان رو خیلی دلنشین‌تر کرده. کودکی که با وجود اینکه توی این اتاق به دنیا اومده و جز این اتاق جای دیگه‌ای رو ندیده ولی با آموزشهای خوبی که مادرش بهش داده و با چیزهایی که توی تلویزیون دیده دنیای بیرون رو تا حدی می‌شناسه. ولی فکر می کنه تنها چیزهایی که می‌تونه لمسشون کنه واقعی هستند و بقیه فقط توی رویاها و توی صفحه تلویزیون هستند.


ماجرای نجات پیدا کردن اونها از اتاق و بعد برخورد جک با دنیای ناشناخته‌ها ماجرای جذاب و قشنگیه.


امروز پنج سالم شد. دیشب وقتی رفتم تو کمد خوابیدم، چهار سالم بود، ولی وقتی تو تاریکیِ صبح زود، توی رختخواب پا شدم، پنج سالم شد. اجی‌مجی‌لاترجی. قبلش، سه‌ساله، دوساله، یک‌ساله و صفرساله بودم. «زیر صفر هم بودم؟»

مامانی کش‌وقوسی به خودش می‌ده و می‌گه: «هوم؟»

«اون بالا تو بهشت رو می‌گم. سنم منفی یک، منفی دو، منفی سه و... بوده؟»

«نه، سن تو وقتی شروع شد که رو زمین اومدی.»

«از پنجره‌ی سقف اومدم. همه‌تون ناراحت بودید تا این‌که اومدم توی شکمت.»

مامانی خم می‌شه تا آباژور رو روشن کنه. «درست می‌گی.» آقای آباژور با صدای ویژ همه‌جا رو روشن می‌کنه.

چشم‌هام رو سریع می‌بندم، بعد یکی از اون‌ها را نیمه‌باز می‌کنم و بعدش هر دوتاش رو.

ادامه می‌ده: «اون‌قدر گریه کردم که دیگه اشکی برام نمونده بود. این‌جا دراز کشیده بودم و ثانیه‌ها رو می‌شمردم.»

می‌پرسم: «چند تا ثانیه شمردی؟»

«میلیون‌ها و میلیون‌ها.»

«نه. دقیقاً چند تا ثانیه شد؟»

مامانی می‌گه: «تعدادشون رو فراموش کردم.»

«بعدش برای اونی‌که توی شکمت بود اون‌قدر آرزو و دعا کردی که شکمت بزرگ شد.»

مامانی می‌خنده: «می‌تونستم لگدزدنت رو احساس کنم.»

«به چی لگد می‌زدم؟»

«خُب به من دیگه.»

همیشه به این قسمت از حرفش می‌خندم...

 

نویسنده: اما داناهیو

مترجم: محمد جوادی

انتشارات: افراز

 

نظرات 12 + ارسال نظر
بازیگوش چهارشنبه 23 فروردین 1391 ساعت 09:55 http://bazigooshi7.persianblog.ir/

اییییییییییییی
همین دیروز بود داشتم در موردش مطلب میخوندمو الان که تو هم نوشتی دیگه کلی ترغیب شدممممممممم

مهستا چهارشنبه 23 فروردین 1391 ساعت 23:31 http://mahasta.com

عزیزم سال خوبی با این قند عسل کوچولو برات آرزو می کنم. من درمورد کتاب نشنیده بودم اما حتمن می خرمش. مواظب خودت باش.

گل نسا چهارشنبه 23 فروردین 1391 ساعت 23:32

فکر کن اینو واسه نی نی بخونی:)

این مرد پنج‌شنبه 24 فروردین 1391 ساعت 00:08 http://www.inmard.blogfa.com

خیلی دلنشین بود.

قاصدک پنج‌شنبه 24 فروردین 1391 ساعت 09:16

چه ذهن خلاقی داشته نویسنده ..

fafa پنج‌شنبه 24 فروردین 1391 ساعت 11:34 http://www.longliveahmad.blogfa.com


ممنون از معرفی می زارمش تو لیست ِ در دست تهیه مستانه جونم
نی نی خوبه؟

بانوے بارانــــ پنج‌شنبه 24 فروردین 1391 ساعت 11:58 http://paaraand.persianblog.ir/

خیلی لین قسمتی که نوشتی قشنگ بود
کاش بشه منم فرصت کنم بخرم و بخونم

آرام پنج‌شنبه 24 فروردین 1391 ساعت 15:45

سلاااااام
وواااااااای مستانه جااان چه خوب که من امروز ایمیلم و بعد از مدتها باز کردم و دیدم این آدرس و دادی، مدام به وبلاگت سر میزدم و نگران که چرا دیگه بعد از اون خبر خوشت چیزی ننوشتی.برم بخونم ببینم این چند وقت در چه حالی بودی

فلورین شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 09:29 http://flourin.blogfa.com

منم حتمن می خونمش مرسی که معرفی کردی
ا

آری شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 21:11 http://ary-f.blogfa.com

سلام مستانه عزیز
تبریک به خاطر فسقلی عزیزت
روزهای اولش سخته اما بدون هر چی بزرگ تر میشه سختیش بیشتر میشه
اما از یک سالگی تا 3 سالگی اونقدر تغییر داره که هر روز با کارا و کلماتش قبلت رو از شعف تکون بده
بالاخره تونستم همه وبلاگت رو بخونم فقط چون اون قسمت که عکست رو گذاشته بودی رمز داشت و جواب ندادی هنوزم نمیدونم این مامان که خیلی نوشته هاش رو دوست دارم چه شکلیه
با متین دعوانکن من از این خوشحال بودم که شما زوج جالبی هستین و رابطه شما قشنگ و منطقیه
تو دنیا رو خیلی ساده و راحت تو نوشته هات نشون دادی امیدوارم همیشه همینجور باشه برات
به اتاق من م سر بزنی خوشحالم میکنی گر چه من به خوبی تو نمینویسم و کم هم مینویسم
مواظب کوچولومون باش

آری شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 21:12

قلبت رو اشتباه تایپ کردم

سمانه شنبه 26 فروردین 1391 ساعت 21:15

خیلی قشنگ بود مستانه جونم.
آره خیلی حس خوب و دوست داشتنیه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد