چی می شد اگر...

   

راستش این مدت خیلی بهش فکر کردم. هزار بار به خودم گفتم اگر مرداد اون سال اون اتفاقها نمی افتاد... اگر ندیده بودمش... اگر به همون خواستگاری که همه چیزش ظاهرا خوب بود جواب مثبت داده بودم... اگر... اگر... اگر... الان کجا بودم؟ متین الان کجا بود؟ هرکدوممون داشتیم چی کار می‌کردیم؟ خوشبخت‌تر نبودم؟ خوشبخت‌تر نبود؟ خوب مسلما جوابی برای این سوالها پیدا نمی‌کنم. همین جوریش هم نمی‌شه آینده رو پیش‌بینی کرد...چه برسه به آینده‌ای که هیچ وقت قرار نیست اتفاق بیفته...


دیروز بعد از مدتها یه قسمت از Greys anatomy رو دانلود کردم و گذاشتم که ببینم. در کمال شگفتی دیدم که این جوری شروع شد؟ "What if؟ چی می شد اگر؟"


و تموم اون فکرهایی که من هزار بار توی ذهنم مرورشون کرده بودم توی ذهن "مردیت" هم چرخ می‌خورد. مردیت خوابش برد. خوابش برد و توی خواب دید اون چه رو که فکر می‌کرد اگه رخ می‌داد شاید بهتر بود ولی در واقع بهتر نبود. دید که اگه سرنوشت دیگه‌ای داشت چقدر تلخ بود و در نهایت توی اون سرنوشت هم یه جورایی برگشت به همون جایی که الان هست.


بعد از دیدن این قسمت خیلی بیشتر بهش فکر کردم و خیلی خیلی مطمئن‌تر شدم که سرنوشتی که الان دارم بهترین سرنوشتیه که می‌شد داشته باشم و متین بهترین کسی‌ه که می‌تونست توی زندگیم همراهیم کنه. من متین رو دوست دارم. خیلی خیلی دوست دارم. خیلی بیشتر از اون روزهای اولی که شاید عشق عقلم رو کور کرده بود.


و اون چیزی هم که تمام این مدت آزارم داده نه خود متین که حجم بی‌نهایت دوست داشتنشه...


 

  

نظرات 23 + ارسال نظر
زهرا سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 10:33 http://zizififi

وای مستانه تک تک جملات پارگراف آخرتو می فهممو درک میکنم..حجم بینهایت دوست داشتن همیشه مشکل سازه و توقعی که از این دوست داشتنه برای ادم ایجاد میشه بیشتر مشکل سازتر میشه

کلا توقع همیشه مشکل سازه...

راما سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 10:46 http://missymemol.blogfa.com


امان از این دوست داشتنمون

جودی ابوت سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 11:27 http://whenurnot.blogfa.com

لحظه ای که این پستت رو توی گودر دیدم و بازش کردم دقیقا لحظه ای بود که آهنگ "خدا جون" سیاوش قمیشی رو داشتم گوش میدادم و دقیقااااااا لحظه ای بود که داشت میگفت : "چی میشد اگه تو دست به ساختنش نمیزدی !"
واقعا عجب تفاهمی شد ها
همیشه شاید ها و اگرها و کاش ها توی زندگیمون هست. دروغه اگه بگیم هیچ کدوم تا حالا فکر نکردیم به اینکه "اگه انتخاب دیگه ای میکردم، اگه اونطوری نمیشد، اگه ..." . حالا واسه عشق یا درس یا ازدواج یا کار یا ........ (این یا به بلندی همه انتخاب ها و تصمیم های کوچیک و بزرگ زندگیمونه)
اما میدونی چی خوبه ؟ اینکه آخرش خوشحال باشین از انتخابی که کردیم و راضی

به این می گن همزمانی!!!

هیچ وقت و از هیچ انتخابیم انقدر راضی نبوده بودم...

فلفل بانو سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 11:36

وای آی گفتی منم بارها و بارها به این چیزا فکر میکنم و هی میگم فلانی کجاست به نظرت و اون چی شد ....

هرچی این فکرها کمتر بشن بهتره ولی...

مهربانو سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 12:01

آفرین مستانه....آفرین.لذت بردیم:)
میگم وبلاگت داره بر می
رده به روزای اوج:)خوشحالم:)

دینا سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 12:01

از صمیم قلب می فهمم چی می گی
حجم زیاد دوست داشتن...

ترنج سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 13:34 http://toranj90.persianblog.ir/

مستانه کاش میگفتی چی شده آخه، دل و فکرمون هزار راه رفته تا حالا.

چیزهایی هست برای نگفتن...

محیا سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 13:50 http://yaddashthayemahya.persianblog.ir

یه چیزی بگم و برم
اولین باره که می بینم اینقدر رک می نویسی. همیشه انگار از چیزهایی می گفتی که نماد بودن نه خود خود چیزی که می خواستی بگی.
من اینجوریشو بیشتر دوست دارم.
دلت صافه. حتمن باید بهترینها رو ببینی. فقط کمی صبر.

اصلا روزها شاید تمرینی بودن برای صبوری کردن، برای روزهایی که پس از این میان و احتمالا به صبر بیشتری نیاز دارن

S e P i D e H سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 13:55 http://dawn11.blogfa.com

جالبه. تا حالا هیچ وقت به این موضوع فک نکرده بودم..

اینکه فکر نکردی نشونه خیلی خوبیه...

سحر سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 14:18

آره خیلی از بلاهایی که سر آدم میاد از دوست داشتن زیاد. دوست داشتن زیاد یه وقتهایی آدم رو خودخواه میکنه و باعث میشه آدما چشاشون رو به روی خیلی از واقعیتها ببندن...

متاسفانه...

مـــریم بـانو سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 14:51

واییییییی مستانه گری،ز آناتومی رو شروع کردی؟؟؟؟؟ من معتادشمممممممممم..کلی چیز ازش یاد گرفتم :)

مطمئن باش که بهترین انتخاب رو داشتی :)

شروع که چه عرض کنم. من مرحله اعتیاد رو پشت سر گذاشتم. الان دیگه مجبورم هر هفته که جدید پخش می کنه یه قسمتش رو دانلود کنم.

مامان الی سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 15:39

مثل همیشه از مطلبهایی که می نویسی و نوع قلمت لذت بردم مستانه جون

مرسی مامان خانوم خوشگل

نرگس سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 16:27 http://fereshtekuchulu.blogfa.com

درسته... اکثرمون به این فکر میکنیم که بهترین تصمیم چیه... گاهی هم به این فکر میکنیم که آیا تصمیممون درست بوده یا نه! اگه تصمیم دیگه ای گرفته بودیم چی میشد و این ما رو نگران میکنه...

ولی نباید وقتی تصمیمی گرفته شد دیگه برگشت و به پشت سر نگاه کرد....

نرگس سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 16:28 http://fereshtekuchulu.blogfa.com

میشه لیتک دانلود بدی؟

لینک دانلود همین یه قسمت رو؟ یا لینک دانلود کل سریال رو؟

صفورا سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 17:55

عزیزم

ساره سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1391 ساعت 20:53

و خوش به حال پسر طلا که مامانی داره که عاشق باباشه ایشالا که آقا متین هم همین احساس رو داره

ایشالا

قاصدک چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 ساعت 09:15

خوشحالم به نتیجه رسیدی عزیزم ..

مرسی قاصدک جانم

مریم چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 ساعت 10:33

کدوم سیزنش بود؟؟؟

سیزن 8 - قسمت 12 یا 13

خانمه چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 ساعت 12:03

سلام مادر عزیز .
خوبی؟
حالا تو بارداری میخواهی یه سریال ببینی که قشنگه اما سوانح و حوادث و خون و خونریزی هم زیاد داره :)

چیز بهتری داری معرفی کن! به قسمتهای خون آلودش که می رسم چشمام رو می بندم

نازنین مریم چهارشنبه 20 اردیبهشت 1391 ساعت 13:12 http://www.my-life90.persianblog.ir

خدا همیشه بهترین رو برامون انتخاب میکنه

از این بابت همیشه مطمئن بودم و هستم...

بهار پنج‌شنبه 21 اردیبهشت 1391 ساعت 09:45 http://khatereshabeyallda.blogsky.com/

من همیشه دوس داشتم با کسی ازدواج کنم که زیاد دوستش نداشته باشم تا اذیت نشم همینکارم کردم اماااااااااااا باز همونی شد که ازش میترسیدم اما خداروشکر فک کنم زندگی کردن با کسی که دوستش نداری خیلی سخته خیلیییییییییییی ...
ولی من هیچ وقت نشده فکر کنم با کس دیگه خوشبخت تر بودم اصلاااااااا هر کی دیگه بود تو این سه سال صد بار طلاقم داده بود بس که زود رنجم ... خودم از خودم حرصم در میاد

چه ایده عجیبی.
خوشحالم که اونی که باید می شده و برات بهترین بوده اتفاق افتاده...

قاصدک شنبه 23 اردیبهشت 1391 ساعت 08:31

مستانه جان اولین روز مادرت مبارک

ممنون گلم

آری شنبه 23 اردیبهشت 1391 ساعت 19:46 http://ary-f.blogfa.com

میگن گاهی به عشق زیاد هم باید مرخصی داد
میگن عشق نباید خیلی راه نفس کشیدن رو بگیره چون اونجوری جان از بدن در میاد
یا اینکه عشق هم مثل نفس میمونه که تو دم باز دم اگه یه کیشون نصمیم بگیره بت بچسبه ونره بیرون بتعث خفه شدنت میشه
خوب فکر کنم میشه نتیجه گیری کرد که این دلخوریهای کوچیک که گاهی ایجاد میشه واسه همینه که عشقه مایه خفگی نشه
انشالله همیشه عاشق باشین وآتش عشقتون شعلش خاموش نشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد