از مزایای بارداری همین بس که من برای اولین بار توی یه مهمونی عذاب وجدان نداشتم که چرا چاقم!
* اوضاع بهتره. خیلی بهتر.
* من همیشه عقیده داشتم هر اتفاقی که برام بیفته، هرچقدر تلخ، هرچقدر سخت، پشتش یه نکته خوبی برام هست. البته این عقیده هیچوقت به چنان ایمان قوی تبدیل نشده بود که توی اوضاع سخت بهم صبوری و مقاومت بده و این جوری باشه که اصلا غصه نخورم. ولی حداقل همیشه یه آرامشی رو ته قلبم ایجاد میکرد و میکنه.
روزهایی که گذشت هم با وجود همه سختیهاش چندتا خوبی بزرگ داشت. یکیش اینکه حالا قدر لحظات عاشقانه زندگیم رو خیلی بیشتر میدونم و برای لحظهها هم ارزش قائل میشم...
* مدتها بود فیلم Green Mile توی هاردم بود و به دلیل تصورات واهی که خودم ایجاد کرده بودم و تصویرهای نصفه نیمهای که از چندبار پخشش توی تلویزیون توی ذهنم جا خوش کرده بود، هیچ وقت حوصلهام نمیومد ببینمش. دیروز اما دیدمش و خیلی حیلی از دیدنش لذت بردم.
تصمیم گرفتم برم سراغ یه سری فیلمهای معروف کلاسیک. از همون لیستهایی که قبل از مردن باید دید.
* فسقلی از وقتی فهمیده پسره خیلی شیطونتر شده و دیگه حرکاتش کاملا واضح شده. منم از وقتی فهمیدم پسره بیشتر بهش توجه میکنم. حس میکنم باید بهتر رشد کنه و قویتر باشه! خلاصه که الکی الکی شدم از این مادرهایی که پسرهاشون رو بیشتر تحویل می گیرن.
* فکر میکردم مامان و بابای متین بعد از 5 تا نوه پسر خوشحالتر میشن یه نوه دختر داشته باشن. ولی از وقتی فهمیدن دخترمون دختر نیست و پسره خیلی بیشتر تحویلش میگیرن!
* مامانم هم هرچی توی این سالها برای بچههامون خریده و گذاشته کنار دخترونه است. کلا توی خانوادهی ما پسر موجود ناشناختهایه!!
* اگه خدا بخواد اوضاع بهتر هم میشه...
یادش به خیر! مستانه یه روزی موجود زبر و زرنگی بود. ولی الان یه پارچه گیگیلی شده واسه خودش!
هیچی دیگه، از اون موقعی که تصمیم گرفتم برم سونوگرافی تا موقعی که بالاخره رسیدم دو شبانه روز طول کشید و امروز چشمم به جمال فسقلی روشن شد! فسقلی اما پشتش رو کرده بود به دوربین و نمی ذاشت بفهمیم چیه. خلاصه بالاخره بعد از اینکه کلی شکلات بهش دادم، آشتی کرد و یه تکونی خورد و جورابهای آبیش رو بهمون نشون داد!
امروز می رم سونوگرافی تا معلوم شه فسقلی ما دختره یا پسر! و اینکه چرا انقدر تنبله و هیچ تکونی به مامانش نمی ده!
خیلی هیجان دارم.
چه کنم که نمی تونم زرد شدن برگهای درختی رو که برای به بار نشستنش از همه چیزم گذشتم رو ببینم، ریختنشون رو ببینم و برای دونه دونه شون عزاداری نکنم؟