این چند ماه که منتظرت بودم
به اندازۀ چند سال نگذشت.
به اندازۀ همین چند ماه گذشت.
اما فهمیدم:
ماه یعنی چه.
روز یعنی چه.
لحظه یعنی چه.
این چند ماه گذشت و فهمیدم:
گذشتن، زمان، انتظار یعنی چه...
افشین یداللهی
دختری در درونم هست که هر روز صبح وقتی از خواب بیدار میشه و پنجره رو باز میکنه و یه نفس عمیق میکشه، آرزو میکنه که این روزها، هیچ وقت تموم نشن. آرزو میکنه که این دو ماه اونقدر طول بکشه که فرصت کافی برای قد کشیدن، برای وسیع شدن، برای مادر شدن داشته باشه...
دختری در درونم هست که هر شب وقتی، داغ و سنگین و خسته سر روی بالش میذاره و مرتب از این پهلو به اون پهلو میچرخه و به سختی نفس میکشه، آرزو میکنه که این دوماه توی یه چشم بههمزدن تموم بشه...
از بیست و دوی تیر 90 تا بیست و دوی تیر 91 یک سال گذشته. همونطور که فاصله بین بیست و دوی تیر 89 تا 90 یک سال بود و همون طور که فاصله بین بیست و دوی تیر 88 تا 89...
اما این یک سال کجا و همهی اون یک سالها کجا؟
حقیقت اینه که توی این یک سال زندگی یک روی دیگهاش رو به ما نشون دارد. روی خشنش رو. روی سخت و زیرش رو. روی ناصافش رو. روزها و ماههای خیلی سختی بهمون گذشت.
حقیقت اینه که بود روزهایی که شاید اگه این بچه نبود، زندگیمون یه شکل دیگه میگرفت و از یه جای دیگه سر درمیآورد.
حالا اما زمین زندگیمون انگار یواش یواش صافتر شده. هنوز هم ناصافی زیاد داره. زبری و سختی زیاد داره اما خیلی کمتر.
میدونی. من توی تمام اون روزها درد کشیدم و اشک ریختم. اما هیچ وقت شکایتی نکردم. چون هرچی که بود نتیجه تصمیمهای خودمون بود و نتیجه اشتباهات خودمون. هیچوقت شکایتی نکردم چون عمیقا باور داشتم که تمام این اتفاقها ظاهر زشتی دارن و درواقع به نفعمون هستند.
تمام اون روزها گذشت و ما یک بار دیگه به بیست و دوم تیر رسیدیم. با این تفاوت که حالا زندگیمون بیشتر از قبل شبیه یک زندگی واقعی شده. با این تفاوت که خودمون حالا بزرگتر شدیم و صیقلیتر.
با این تفاوت که من حالا خیلی بیشتر دوست دارمت و خیلی بیشتر از حضورت لذت میبرم و به خدا که توی نوشتن و گفتن این حرف ذره ای اغراق نمیکنم...
از چندماه قبل از بارداری هروقت برای آزمایش و چکآپ و ... میرفتم بیمارستان، حتما یه سری هم به بخش زایمان میزدم. عاشق دیدن مادرها با شکمهای قلمبهشون بودم. یه لذتی داشت دیدنشون برام. حس میکردم دنیای خیلی قشنگی دارن. باورم نمیشد که خودمم یه روزی شبیه اینا میشم. حالا اما دیگه لازم نیست برم بیمارستان. کافیه برم جلوی آینه و یه نگاهی به دل قلمبهی خودم بندازم تا همون حسهای خوب رو تجربه کنم. راستش برعکس اون چیزی فکر میکردم، این مستانهی تپل که هیچی، پهن و قلمبهی این روزها رو دوستش دارم.
حالا اما هروقت میرم بیمارستان یه سری به بخش نوزادان میزنم. حالا عاشق دیدن نوزادهای چند روزه و چندماههام. عاشق این فسقلیهای پنجاه-شصت سانتیمتری!
هی لیست دوستام توی گوشی رو بالا و پایین میکنم، بلکه یکی رو پیدا کنم که با هم بریم بیرون و یک کمی بچرخیم. راستش توی این جور مواقع روی دوستهای متاهلم حسابی باز نمیکنم. آخر سر روی اسم ژیلا وایمیستم و یه sms بهش میزنم. با بیرون رفتن موافقه ولی توی هفته دیگه. میگم باشه و دیگه بیخیال گشتن دنبال یه نفر دیگه میشم.
عصر که میشه، حوصلهام حسابی سرمیره. کیفم رو میندازم رو دوشم و می رم هفتحوض که تنهایی برای خودم بگردم. تازه شروع کردم به گشتن که ژیلا زنگ میزنه. میگه کارش تموم شده و نزدیک خونهمونه اگه حوصله دارم بیام بریم بیرون. برمیگردم سمت خونه و وسط راه یه جا باهم قرار میذاریم.
توی چمنهای پارک ولو میشیم و حرف میزنیم. من کتابهایی رو که برای پسرک خریدم نشونش می دم و ژیلا از تلاشهاش برای رفتن میگه و من به این فکر می کنم که چندوقت دیگه، وقتی توی گوشیم دنبال یه پایه برای بیرون رفتن میگردم، باید از حرف J هم عبور کنم.
یکی دو ساعت همونجا مینشینیم و بعد به پیشنهاد من راهی آرایشگاه ارزون قیمت دم خونهمون میشیم و نیم ساعت بعد با ابروهای تر و تمیز و خوشحال و امیدوار از اینکه جوون موندیم چرا که خانوم آرایشگر ازمون پرسیده کنکورمون رو خوب دادیم یا نه، (داشتیم راجع به کنکور دکترا حرف میزدیم که خانومه آرایشگر تشخیص داد، کنکور لیسانس دادیم!!)، راهی خونههامون میشیم.
آدمه و فراموشکاریش، ولی من هرچی فکر میکنم و هرچی لابهلای خاطراتم میگردم کمتر روزهایی رو پیدا میکنم که ذرهای شبیه این روزها باشن.
روزهایی که در اوج نگرانی، در شادی وصف ناپذیری هم غرق باشی. روزهایی که در اوج شادی، غم و اندوه رو هم کم و بیش زندگی کنی. روزهایی که در لابهلای غمها، امید موج بزنه و در کنار موجهای امید یک عالمه ابهام و سوال هم خودشون رو به ساحل برسونن.
آدمه و فراموشکاریش، ولی خیلی خیلی دور به نظر میرسه اون روزی که من این روزهام رو فراموش کنم...
به نظرم پسر داشتن دنیای زنها رو متفاوت میکنه. مادرها دنیای دخترها رو بهتر میشناسن و بهتر میتونن باهاش ارتباط برقرار کنن. هرچند دنیای این روزها با دنیای بچگیهای ما از زمین تا آسمون فرق میکنه.
اصلا شاید برای همینه که مادرها معمولا پسر رو بیشتر دوست دارن و پدرها دختر رو. برای اینکه این جوری می تونن به جز زندگی خودشون، به یه زندگی کاملا متفاوت هم نزدیک بشن، بشناسنش و زندگیش کنن.
یه وقتهایی دلم میخواد برم یه چیزایی برای پسرک بخرم. اسباببازیهایی که خودم خیلی دوست داشتم، کتابهایی که پر از عکسهای رنگارنگه، وسایل نقاشی و ... ولی همش فکر میکنم شاید پسرک چیزایی رو که من دوست دارم، دوست نداشته باشه. بعد که میبینم نمیتونم برم خرید هی خیالبافی میکنم که دو سه سال دیگه، دستش رو میگیرم و میبرمش شهرکتاب هفتحوض و براش کلی اسباببازی و کتاب و وسائل نقاشی به سلیقه خودش میخرم و هی اونجا توی چشمهاش نگاه می کنم تا مطمئن شم خوشحال خوشحاله.
پ.ن: یه سری به اینجا بزنین شاید کمکی از دستتون بر بیاد: