آدمه و فراموشکاریش، ولی من هرچی فکر میکنم و هرچی لابهلای خاطراتم میگردم کمتر روزهایی رو پیدا میکنم که ذرهای شبیه این روزها باشن.
روزهایی که در اوج نگرانی، در شادی وصف ناپذیری هم غرق باشی. روزهایی که در اوج شادی، غم و اندوه رو هم کم و بیش زندگی کنی. روزهایی که در لابهلای غمها، امید موج بزنه و در کنار موجهای امید یک عالمه ابهام و سوال هم خودشون رو به ساحل برسونن.
آدمه و فراموشکاریش، ولی خیلی خیلی دور به نظر میرسه اون روزی که من این روزهام رو فراموش کنم...
دقیقا همینیه که میگی. منم همین حسها رو دارم!
عزیزم نازی واقعا این حسها رو همه رو باهم داری؟!
منم خیلى وقتها این طوریم شاید چون دغدغه هاى فکریمون خیلى زیاد است
میاد روزهایی پر از جیغ و داد وخنده و گریه یه اسباب بازی زنده کوچولو.
به نظرم فقط خدا اینقده به بنده اش اعتماد داره که یه کوچولوی ناتوان رو میده دست یه مادر بی تجربه که بزرگ کنه . ما بودیم عمرا اینکار رو میکردیم
مطالب جالبی بود موفق باشی