آخرین اخبار


پنجشنبه رفتیم خرید و در یه حرکت سریع، یه سری از خریدهای پسرک رو انجام دادیم. ست کلاسکه، کریر و روروئک رو از جمهوری خریدیم و بعد هم اومدیم دلاوران و تخت و کمدش رو سفارش دادیم.


هفته دیگه هم احتمالا بنایی و نقاشی اتاقش انجام می شه و اگه خدا بخواد کارهای اساسیش تموم می شه.


امروز هم، یهویی یه وبلاگ دیدم که چندتا از لباسهاش خوشگل بودن به نظرم و چندتاش رو به صورت اینترنتی سفارش دادم و قرار شد برام پست کنن!

 


دیروز هم رفتم آخرین سری آزمایشهام رو دادم که شامل یه آزمایش بدمزه بود که قند خون رو اندازه می گرفت که البته خیلی بعید می دونم بالا باشه، چون بعد از یه ساعت که از خوردن پودر گلوکز گذشت و رفتم خون بدم، خودم حس می کردم فشار خون و قند و همه چیم به شدت پایینه و بدنم داره یخ می زنه. 


پسرک هم کم و بیش تکون می خوره. اما تکونهاش زیاد نیست واقعا. گاه گاهی یه خودی نشون می ده و یه دستی تکون می ده و می ره. نمی دونم باید نگران باشم یا لازم نیست.

 

همین!

 

اهل زمانه را به تماشا نشسته ایم...

 

یک دسته از آدمهایی که خیلی خیلی بهشون حسودیم می‌شه آدمهای هنرمندن. نه هرکسی که اسم خودش رو می‌ذاره هنرمند البته!‌

آدمهایی که یه چیز جدید به دنیا اضافه می‌کنن، آدمهایی که با آثارشون روح آدم رو نوازش می کنن.


مثلا نقاشهایی که نه پورتره و نه طبیعت و این جور چیزا که ذهنشون رو روی کاغذ تصویر می‌کنن...

شاعرهایی که آدم با شعرهاشون نفس می‌کشه...

آهنگ سازهایی که نواهای جدیدی رو وارد دنیا می‌کنن...

حتی عکاسهایی که چشمهاشون چیزهایی رو می‌بینه که از چشم بقیه آدمها جا می‌افته...


حس می‌کنم این آدمها یه ذهن متفاوت دارن... یا حداقل یه چیزی توی ذهنشون، توی روحشون دارن که بقیه ندارن...کاش من هم از چیزا توی روحم داشتم!