سیسمونی پسرک

 

با کلیک کردن روی عکسها می تونین بزرگتر ببینینشون.


 

 

 

 

 

 

تاریکی...

 

تمام چراغ‌های خونه رو روشن می‌کنم. حتی چراغ‌های راهرو رو. ولی همش حس می‌کنم خونه تاریکه و تاریکیش عصبیم می‌کنه. نمی‌دونم سردردم مال تاریکیه، یا نه. ولی هر روز، هرچی هوا تاریکتر می‌شه، سردردم بیشتر می‌شه.


کلا خیلی کم تحمل شدم. تحمل چیزهایی رو ندارم که یه روزی کاملا عادی از کنارشون رد می‌شدم. یه چیزایی مثل شلوغی، سروصدا، گرما، تاریکی و ...


تنها چیزی که به شدت دلم می‌خواد، اینه که برم توی طبیعت. دم یه رودخونه. وسط یه جنگل، کنار دریا. حتی به شبهای پارک لویزان هم راضی‌ام. البته وسط هفته باشه که خیلی شلوغ نباشه.

   


آینده...

 

گنگ، مبهم، مه آلود و ترسناک. خیلی خیلی ترسناک.
آینده رو می گم. نه آینده دور، که آینده ی نزدیک، خیلی خیلی نزدیک.
نزدیک در حد یکی دو هفته، حداکثر سه چهار هفته.
 
 
 
بیشتر وقتها آدمها برای اینکه زندگی کردن توی لحظه، زندگی کردن توی زمان حال رو یاد بگیرن، باید تلاش کنن، باید تمرین کنن و ...
ولی گاهی آدم چاره ای نداره جز اینکه زمان حال رو زندگی کنه. وقتی آینده گنگه، مبهمه، مه آلوده و ترسناک... خیلی خیلی ترسناک...