* دیروز یه جا میخوندم که تا شش-هفت سالگی نقش پدر و مادر برای بچه نقش خداست. این خیلی ترسناکه. از دیروز هرکاری میکنم دست و دلم میلرزه.
* صبحها معمولا یکی دو ساعتی وقت برای خودم دارم. متین رفته. علی خوابه و کارهای خونه رو هم میشه بعدا انجام داد. دوست دارم این یکی دو ساعت رو. هر شب کلی براش برنامهریزی می کنم. مثلا امروز دلم میخواد چند صفحه کتاب بخونم. یا حتی وبلاگ بخونم و بنویسم.
* گلوم چند روزه درد میکنه. ولی فکر اینکه سرما بخورم هم اذیتم میکنه. چون آنتی بیوتیک شیر رو خشک میکنه و داروهای دیگه هم بیتاثیر نیست. دیگه هی به خودم تلقین میکنم که خوب خوبم و سعی میکنم با شربت عسل و آبلیمو و دم کرده پونه و آویشن خودم رو خوب کنم.
* رفتم چندتا از وبلاگهاتون رو خوندم و برگشتم. میبینم که همهتون سخت مشغول خونهتکونی عیدین. منم سخت مشغولم! البته فقط توی ذهنم.
* دوست دارم بیشتر بنویسم. دلم برای نوشتن تنگ شده. برای شماها بیشتر...
* دوتا مطلب عالی هم برای مادرها، مادرهای به زودی، مادرهای کمی دیرتر و البته پدرها: + و + (همه مطالب این وبلاگ البته)
دله ماهم برای نوشته هات تنگ شده عزیزم....مستانه خودتو ببند به همون عسل و ابلیمو..خدا کنه علی نگیره حالا
علی گرفته.
ایشالا که خوب خوب و سلامتی... همین روندو ادامه بده مشکلی نیست شلغمم بخور...
من کل دی وی دی های سری کودک متعادل رو دیدم واقعا اموزنده و کاربردیه
مرسی از مطالبت
راستی پوشک مرسی رو دادم جان ب ب خریدم هم قیمت بودن
سلام. مستانه جان مرسی که هنوز لینک منو باک نکردی
همیشه درکنار عزیزانت خوش باشی