دیشب ساعت دوازده بود فکر کنم. بلکم بیشتر. هرچی تلاش کرده بودم بخوابونمش موفق نشده بودم. بی خیال شده بودم و خودم خوابیده بودم و علی هم توی خونه تاریک واسه خودش قدم می زد و بازی می کرد. یه لحظه خوابم برده بود. از خواب پریدم دیدم کنارم نشسته و هی می گه ما ما ما ما ما ....
خوشحال شدم که بالاخره مامان گفتن رو هم یاد گرفت. توی تاریکی چشمهام رو ریز کردم ببینم با چه احساسی داره صدام می کنه. دیدم نه خیر! کاری با من نداره. داره با دهنش حباب درست می کنه و با هر مایی که می گه یه بادکنک می ترکونه!
عزیزم
سلام مستانه :)
کاش منم یه استارت بزنم دوباره بنویسم. واقعیتش اینه که به نوشتن احتیاج دارم. ولی انگار از یادم رفته!
تو خوبی؟ دلم برای دوستام تنگ شده :)
تو اگه بنویسی که من ذوق مرگ می شم...
ای جااااااااااااان :))))
نظر دیروز من نرسید؟
رسید عزیزم. الان تاییدش می کنم
بیاد ور دل امیررضا بشینه همچین به ماماماماماما گفتن بیوفتههههههههه
علی فعلا فقط باباش رو خوب بلده صدا کنه. هر چی ازش می پرسم این مال کیه می گه بابا.
الهی فداش بشم...وای مستانه ببوسش از طرف من محکم محکم محکم
قربون خودت و دختر گلت برم عزیزم
مهم اىنه که ىادگرفته
آره خوب اینجوری هم میشه نگاه کرد
جیگرشو.از طرف من یه ماچ گندش بکن
مستانه عزیز چند روز پیش یادت بودم و کفتم یه پیامک بهت بزنم اما یهو تو روزمرگیم فکرم گم شد.
یه مشت رشته نامرئی دست و پای دل همه رو بسته.
نه ادم دلش میاد از اینجا بره نه میتونه بیاد مثل قدیما بنویسه
مرسی که به یادم بودی عزیزم...