دیدار تصادفی


اصلا قرار نبود دیروز برم پاساج (به قول علی). انقدر قرار نبود برم که حتی کارت بانکمم جا گذاشته بودم و قد اینکه یه بستنی برای علی بخرم پول نداشتم. خلاصه که امروز قرار نبود برم اونجا. ولی اگه نمی رفتم مصی رو هم نمی دیدم و چه خوشحالم از این دیدار تصادفی هیجان انگیز بعد از این همه سال آشنایی وبلاگی.

چه خوشحالم از دیدن نیکان کوچولویی که سه روز با علی تفاوت سن دارن و از دیدن مامان نیکان که توی دوران بارداری و نوزادی و ... کلی دغدغه مشترک باهم داشتیم.

راستش رو بخواین یه ذره هم خوشحالم از اینکه نیکانم تقریبا هم قد علی بود و مث بعضی از بچه های همسن، دو برابر علی قد نکشیده بود!!!!

    

علی و کلاه قرمزی


بعد از یه هفته بیماری و بیحالی و لاجرم توی خونه بودن و گذروندن بیشتر وقتش در حالت خواب یا در حال دیدن کلاه قرمزی و زی زی گولو، امروز یه کم سرحال شده و توی خونه راه افتاده و پشت سر هم حرف می زنه و شعر می خونه. هروقت هم که آب بینیش میاد دستمال به دست می دوه پیش من و می خونه: 

"باز دماغم راه افتاد/دلم  به تاپ تاپ افتاد/آآآآمد بهاران!!!"