...


همیشه موقعی که وبلاگ می نوشتم فکر می کردم، وقتی سالها بعد بیام و بخونمش کلی از خوندن خاطراتمون لذت می برم. الان اما وقتی رفتم توی آرشیو یکی دوتا نوشته رو بیشتر نتونستم بخونم. قلبم درد گرفت اصلا. از اینکه خاطراتی که اونقدر نزدیک به نظر میان، ده سال ازشون گذشته. از اینکه زمان انقدر تند تند وحشتناک داره می گذره. از اینکه توی این ده سال به هیچ جای خاصی نرسیدم! حتی دیگه انگار جای خاصی هم نیست که بخوام بهش برسم.

  

ولی از همه دردناکتر کامنتهای عزیزی بود، از آدمهایی عزیز، که یه روزی نزدیک نزدیک بودند، اونقدر که با خنده هاشون می خندیدم و با اشکهاشون گریه می کردم، ولی حالا هیچ نشونی ازشون ندارم به جز لینکهایی که هرکدومشون رو باز می کنم، این پیام رو بهم می ده:

  


نظرات 2 + ارسال نظر
بهزاد سه‌شنبه 24 مهر 1397 ساعت 23:33 http://sauron.blogsky.com

من این حس رو زیاد دارم البته توی برنامه چت نیمباز که چند سال پیش باهاشون میچتیدم الان سالهاست که آفلاینن

سیوان سه‌شنبه 24 مهر 1397 ساعت 23:41 http://www.barbarie-parsi.com/

عالی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد