حکم

 

مستانه خیلی دوست داشت بدونه اگه دست از پا خطا کنه چی می‌شه. اون از سر به سر گذاشتن لذت می‌بره. شنیدم گفته می‌شه سر به سر هر کسی گذاشت . اصلاً هم مهم نیست طرف کی باشه... یه ضرب المثلی هست، شنیدین؟

بازی بازی با دم شیر هم بازی؟؟؟

نمــــــک می‌ریزی تو چایـــــی من؟؟!

می‌خوای ببینی چی میشه؟؟؟؟


«بدین وسیله اعلام می‌گردد که مستانه به جرم دست از پا خطا کردن به یک هفته کار اجباری در منزل شامل: رنگ زدن کابینتها، شستن دیوارها، پاک کردن شیشه‌ها و تمیز کردن سرامیک‌ها محکوم می‌شود. ضمنا تا 6 ماه آینده نیز از دَدَر دودور و خصوصاً نفقه خبری نیست.

تبصره ۱- این حکم از عصر دیروز اجرایی شده و هیچ‌گونه تخفیف یا تعلیقی در کار نیست.

تبصره ۲- روز ۲۲ تیر یک استثناء است و هیچ روز دیگری ۲۲ تیر نیست. »

 


بیگاری

 

نمک می‌ریزی تو چایی من؟؟؟ نمـــــــک؟؟؟ تو چایی؟؟؟؟؟؟؟ تو چایی متـــــــین؟؟؟؟؟؟

 

چایی شور

 

متین از صبح داره با فاطمه یک گزارش مشترک آماده می‌کنه. حوصله‌ام سر رفته. دلم می‌خواد مثل همیشه سر به سرم بذاره و اذیتم کنه. ولی خیلی درگیر کارشه.

میز فاطمه بغل میز منه. متین تقریبا بالای سر من وایساده. هر چند دقیقه یه بار برمی‌گرده و چپ چپ توی مانیتورم نگاه می‌کنه و می‌گه مواظب باش دست از پا خطا نکنی.

 

آقای آبدارچی براش چایی آورده و گذاشته روی میز من. متین عاشق چاییه اونقدر که رفته برای خودش چایی ساز خریده که بذاره توی جهیزه‌ی من.

تا روش رو برمی‌گردونه توی چاییش نمک می‌ریزم. فقط برای اینکه بفهمم اگه دست از پا خطا کنم چی کار می‌کنه.

 

هنوز چاییش رو نخورده. باید منتظر باشم.

 

راستی این اردیبهشت چرا تموم نمی­شه؟ من اردیبهشت رو خیلی دوست دارم ولی آخه پولهامون ته کشیده. از وقتی پول پیش خونه رو دادیم، داریم با سیلی صورت خودمون رو سرخ نگه می‌داریم.

 

-  متین جان این چاییت سرد شد.

 

دیروز من رفتم و ته مونده‌ی همه‌ی حسابهامون رو جمع کردم. کلش شد ده تومن. با هزار تومنش برای خودم و مریم بستنی خریدم و حالا فقط همین نه تومن برامون مونده که با چهارتومنش باید رنگ بخریم و بقیه‌ی کابینتها رو رنگ کنیم.

 

یه قُلُپ از چاییش رو خورد ولی از بس گرم کاره هیچی نفهمید.

 

معمولاً حقوق سربازی متین رو بیست و چهارم ماه می‌دن. یعنی فردا. حقوقش سی تومن بود که بعد از ازدواج نفقه‌ی منم بهش اضافه شد و الان چهل تومن می‌گیره. کم هست. ولی توی این شرایط مثل یه لنگه کفش توی بیابون غنیمته.

 

ای بابا! انگار نمکش رو کم ریختم. تا ته لیوان رو سرکشید ولی چیزی نفهمید.

 

-  متین چاییت سرد شده بود، نه؟ الان می‌رم برات یه چایی داغ میارم.

 

آرامش

 

یه حس خاصی دارم این روزا. یه آرامش مطلق و نامحدود.

حس یه مسافری که بعد از طی کردن یه راه طولانی و دشوار برگشته خونه‌اش.

حس یه مریضی که بعد از ساعتها درد کشیدن و بیداری کشیدن یهو دردش آروم می‌گیره.

حس یه نفر که بعد از مدتها نگرانی و چشم انتظاری به مقصودش می‌رسه.

 

دلیلش رو نمی‌فهمم. دلیل اینکه الان اومده سراغم رو نمی‌فهمم. اما تا می‌تونم خودم رو توی این آرامش غرق می‌کنم و ازش لذت می‌برم. 

 

حس می‌کنم این روزا بیشتر از هرچیزی به یه خواب درست حسابی نیاز دارم. بالاخره مسافری که این همه راه رو طی کرده خسته‌ است.

 

 

یه چیزی رو دوست دارم ازتون بپرسم و دوست دارم صادقانه بهش جواب بدین. اگه یه روزی بفهمین یه دوست که خیلی دوستتون داره و سرنوشتتون خیلی براش مهمه وبلاگتون رو می‌خونه، چه حسی پیدا می‌کنین؟ ناراحت و عصبانی می‌شین یا خوشحال؟ چه واکنشی نشون می‌دین و چه تصمیمی می‌گیرین؟ 

 

اگه می‌دونستم ناراحت نمی‌شی بهت می‌گفتم چقدر از اینکه مدتهاست می‌تونم اینجا باهات حرف بزنم خوشحالم . بهت می‌گفتم که دلم چقدر برات تنگ شده. بهت می گفتم که چقدر دوستت دارم.

آرزوهای محال

 

چند وقت پیش یه بازی توی وبلاگستان راه افتاده بود، بازی آرزوهای محال . یادتونه نه؟

چرا هیچ کدومتون من رو دعوت نکردین؟ چرا هیچ کدومتون فکر نکردین شاید این مستانه هم یه آرزوهایی داشته باشه که دلش بخواد براتون بگه؟

البته من یاد گرفتم که از کسی توقعی نداشته باشم. اگه دعوتم می‌کردین لطفتون رو نشون می‌دادین حالا هم نکردین خودم یه پست می‌زنم و آروزهای محالم رو توش می‌نویسم. این جوری دیگه محدودیتم ندارم و هرچندتا آرزو که بخوام می‌کنم.

 

اولین آرزوی محال من اینه که بتونم زمان رو تحت سلطه‌ی خودم در بیارم. هر وقت بخوام متوقفش کنم و هر وقت بخوام یه کاری کنم که آروم پیش بره. یه کاری کنم که روزای سخت و تلخ با سرعت بگذرن و فراموش بشن و روزای خوب و شیرین کِش پیدا کنن.

 

دومین آرزوی محالم اینه که یه سری از این رسم و رسومهایی که توی خونواده‌ها هست از بین بره و آدمها فقط برای اینکه رسمه یه کارایی رو انجام بدن خودشون رو به سختی نندازن و اذیت نکنن.

آخه من به کی بگم دوست دارم توی پذیرایی خونه‌ام به جای اینکه یه بوفه پر از ظرف و ظروف باشه  یه کتابخونه پر از کتاب باشه؟

آخه چرا وقتی نه من دوست دارم، نه مامانم و نه مامان متین مجبوریم برای خرید عروس دسته‌جمعی با هم بریم؟

انقدر حس بدیه مجبور باشی برای خریدن یه تیکه پارچه دو نفر رو دنبال خودت بکشونی. باید خیلی طولش ندی که خسته نشن. باید یه چیزی بخری که همه بپسندن و ...

 

ولی آخرین و البته مهمترین آرزوی محال من اینه که امشب بتونم توی اتاق خودم بخوابم.

جدی الان یه هفته است که این امکان از من گرفته شده بسکه اتاقم شلوغه. هفته‌ی پیش کمد لباسهام رو ریختم بیرون و یه سری از لباسا رو بسته‌بندی کردم که برای رفتن آماده باشن. یه سری رو هم ریختم توی ماشین لباسشویی و شستم. خشک که شد مامان آورد و گذاشتشون توی اتاقم و از اون روز تا حالا اینجان. توی اتاقم و من هیچ‌جوری نمی‌تونم باهاشون کنار بیام

 

از اون ‌طرف هم یه سری از خریدایی که کردیم هیچ‌جای خونه جا نشده و منتقل شده به گوشه‌ی اتاقم.

 

از همه بدتر این مانیتور قدیمیه است که واقعا نمی‌دونم گوشه‌ی اتاق من چی‌می‌خواد و واقعا نمی‌دونم اگه از اینجا بیرونش کنم چه سرنوشتی در انتظارشه.

کناره‌ی راه عشق!

 

عطف به پست راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست... دوستانِ همیشه همراه بادبادک از سرِ پند و دلسوزی و خیرخواهی و لطفِ همیشگی‌ای که به مستانه‌ی عزیزِ من دارند، نکاتی را از قبیل کامنت زیر گوشزد کردند:

 

«مستانه جان شاید من اشتباه میکنم اما به نظرم میاد هرچقدر هم خانواده ات در این مورد اشتباه کنند و یا خانواده ی متین واقعا در محبتشون خالص باشن اشتباهه که تو نظر منفی خانواده ات رو نسبت به اونها به متین و خانواده اش منتقل کنی... متین اینجا رو میخونه نه؟ به هرحال این باعث میشه که از همین شروع کار دیدش نسبت به خانواده ی شما موضع گیرانه باشه.... اونها رو حساب دلسوزیشون به تو که دخترشونی توصیه هایی میکنن که ممکنه درست نباشه و تو هم میتونی ااز این گوش بگیری و از اون یکی در کنی... اما در موردش با متین و یا خانوادش صحبت کردن کار رو سخت تر میکنه... ببخشید که فضولی کردم.... فکر کردم شاید مثل یک خواهر نظرمو بگم کمکت کنه... شاید هر [هم] اشتباه میکنم»

 

مستانه‌ی جان هم در پاسخ فرمودن که خانواده‌ی متین -و البته مستانه!- هیچ گاه این‌ورا گذرشون نمی‌افته! می‌مونه متین، که متین هم ضمنِ تائید فرمایشات مستانه، در ادامه نظر خودش رو به شرح زیر خدمتتان عارض می‌شود:

 

در بیشتر وصلتهای ایرانی خانواده‌ی عروس بیشتر از خانواده‌ی داماد نگران وضعیت آینده‌ی دخترشون هستند. یه نگرانی‌ِ طبیعی. مخصوصاً اگه وصلت از نوع فامیلی نباشه و یا کلاً درجه بالایی از شناخت بین طرفین وجود نداشته باشه. البته خانواده‌ی عروس تمام تلاششون رو برای ایجاد شناخت آقای داماد و خانواده‌ش به کار می‌گیرند. تحقیقات گسترده‌ای رو از خانواده، محل کار، محل زندگی، همکاران، دوستان، اطرافیان و ... طرف مورد نظر انجام می‌دن و وقتی به درجه مطلوبی از اطمینان رسیدند،‌به وصلت راضی می‌شن. اما همچنان نگرانن. مبادا پاره‌ی تنشون به اون آرامشی که اونا توقع دارند، نرسه. مبادا پشت ظاهر متین این متین و خونواده‌ی متینش(!) متانتِ باطنی وجود نداشته باشه...!!! مبادا عادی شدن و زیاد شدن روابط مستانه با خانواده متین به ایجاد تنشِ معمول در روابطِ زیاد منجر بشه و ...

 

من کاملاً به خانواده‌ی محترم مستانه حق می‌دم و براشون احترام خاصی قائلم. اونا حق دارن در هر لحظه نگران آینده‌ی دسته‌گلشون باشن. تمام تلاشم رو هم به کار می‌برم تا نگذارم ناخودآگاهم بر من مسلط بشه و باعث بشه این نوع برخوردهاشون با مستانه -و گاهاً با من- خللی در احترامی که پیش من دارن، ایجاد کنه.

 

همیشه سعی می‌کنم به جنبه‌ی مثبت قضیه فکر کنم. خودم رو جای اونها بگذارم و تلاش کنم رفتارشون رو توجیه کنم. به نظر من در روابط انسانی این روش، بهترین روش ایجاد سازگاری با رفتارِ طرف مقابله. شما هم امتحان کنید. سعی کنید با شناختی که از طرفتون به دست آوردین، کاملاً با اون طرف «جایگزین» بشین. بعد تلاش کنید -با توجه به شناختی که طرف مقابل از خود واقعی شما داره- عکس العمل طرفتون رو بازسازی کنید. سعی کنید تمام جوانب رو هم درنظر بگیرید. مثلاً شرایط خانوادگی، نگرش شخصیتی، میزان تاثیرپذیری از اطرافیان و... همه و همه رو توی ذهنتون مجسم کنید. نتیجه خوبی می‌گیرین. وقتی رفتار طرف مقابل براتون توجیه شد، مطمئن باشید هیچ تغییری در میزان احترامی که برای طرفتون قائل هستید پیدا نمیشه.

 

به هرحال حس کردم ممکنه از دید عزیزان این مسئله در آینده به عنوان «کناره‌ای بر راه عشقِ» ما تبدیل بشه. امیدوارم تونسته باشم با ذکر موارد فوق تاکید کنم که:

 

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست...

راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست...

 

زمان سریع و بی‌وقفه می‌گذره و فاصله‌ی بین من و متین و زندگی مشترکمون هر روز کم و کمتر می‌شه.

 

به لطف فیروزه و ستاد دلهره‌اش کارهامون رو یکی دو ماه قبل از اون چیزی که برنامه‌ریزی کرده بودیم، شروع کردیم و خوشبختانه همه چیز خوب ‌پیش رفت. خونه رو که گرفتیم و قرارداد آرایشگاه و عکاسی رو هم بستیم.

 

این روزا من بیشتر با مامان و بابا دنبال خرید جهیزیه‌ام و متین هم داره خونه رو تمیز می‌کنه و مشکلاتش رو رفع می‌کنه.

 

خلاصه که از بابت کارهامون نگرانی خاصی نداریم و همه‌چیز خوب و روون پیش می‌ره. من کلاً آدم سختگیری نیستم و همه چیز رو راحت می‌گیرم و معمولاً زندگی هم به من سخت نمی‌گیره.

 

تنها چیزی که این روزا خیلی اذیتم می‌کنه و برام تنش ایجاد می‌کنه حرفها و رفتارهای مامان خانومی و خاله راضیه است. نصیحتهایی که زیاد از سر دلسوزی نیستند و انتقادهایی که اصلاً منصفانه نیست.

 

نمی‌دونم چرا و می‌دونم شاید باورشم سخت باشه ولی مامان خانومی برعکس همه‌ی مامانها از اینکه من با خونواده‌ی متین مشکلی ندارم، ناراحته. مرتب می‌گه :" بهشون رو نده. نرو خونه‌شون. باهاشون خودمونی نشو. آخه مستانه تو چقدر ساده‌ای؟ ظاهر آرومشون رو نگاه نکن."

 

 ولی آخه من جز خوبی و محبت از خونواده متین چیزی ندیدم. از مامان و باباش، از خواهراش، از جاریهام. تنها چیزی که من دیدم محبت بوده و احترام.

 

برای همین وقتی مامان این حرفها رو می‌زنه خیلی به هم می‌ریزم. عصبانی نمی‌شم. اما دلم می‌شکنه و می‌شینم زار زار گریه می‌کنم. بعد مامان دوباره شروع می‌کنه: "دختر تو مگه زبون نداری که گریه می‌کنی؟ تو خونواده‌ی متین رو بیشتر از ما دوست داری و ..."

 

دلم نمی‌خواد این روزا این جوری باشه. دلم می‌خواد با خوبی و آرامش و با یه خاطره‌ی خوب از این خونه برم. ولی فعلاْ اوضاع این شکلیه.

 

ما که به دل نمی‌گیریم و این حرفها رو هم مثل همه‌ی حرفهایی که قبل از عقدمون شنیدیم توی صندوقخونه‌ی دلمون پنهون می‌کنیم و کلیدش رو هم قورت می‌دیم. شما هم نمی‌خواد خودتون رو ناراحت کنین، به جاش دهنتون رو شیرین کنین.

 

اس‌ام‌اس بودار!

 

مجید پسر خاله و همبازی دوران کودکیمه. خیلی چیزا رو برای اولین بار با مجید تجربه کردم. تجربه‌ی پریدن از ارتفاع دو متر. تجربه‌ی سرتاپا خیس شدن با شلنگ. تجربه‌‌ی بالا رفتن از درخت. تجربه‌ی چشیدن طعم ترش مورچه. تجربه‌ی مخفی شدن توی یخچال و ...

 

هر وقت که حوصله‌مون سر می‌رفت و بازی هیجان انگیزی گیر نمی‌آوردیم من به مجید پیشنهاد خاله بازی می‌دادم. هرچی نباشه یه ذره دختر بودم. ولی مجید قبول نمی‌کرد و می‌گفت خاله‌بازی نه. بیا مغازه‌بازی کنیم.

همیشه مجید فروشنده بود و من خریدار. یه روز بستنی فروش بود و یه روز پارچه فروش. یه روز بقالی داشت و یه روز اسباب‌بازی و ...

 

دیروز که بعد بیست سال دوباره رفتم مغازه‌ی مجید حس همون روزا رو داشتم. این بار مجید مغازه‌ی لوازم تزیینی باز کرده بود.

همه چیز مثل بیست سال پیش بود. مجید پشت دخل بود و من این ور و یه سری خرت و پرت جلوش روی ویترین. تنها تفاوتش این بود که این بار مجبور بودم پول واقعی به مجید بدم و بعد از تموم شدن بازی هم مجید پولهام رو بهم پس نمی‌داد .

 

جداً افکار و رویاهای آدمهاست که آینده‌شون رو می‌سازه.

 

 

دیروز توی اخبار رادیو داشت از یه تکنولوژی جدید خبر می‌داد. فرستادن اس‌ام‌اس بودار. یعنی من هیچ‌جوری نمی‌تونم تصور کنم چه جوری میشه. شدم مثل آدمهای عصر حجر که اگه بهشون می‌گفتن یه روزی می‌تونی صدای یه نفر رو از یه شهر دیگه بشنوی هیچ جوری باورش نمی‌شد.

 

آخه مگه می‌شه؟ اس‌ام‌اس بودار؟؟؟

 

من توی اولین اس‌ام‌اس بوداری که می‌زنم بوی اسپری آکات آبی رو می‌فرستم برای دوستم زینب. مطمئنم که تا یه هفته مجبوره فقط به این اس‌ام‌اس فکر کنه، بس که ما با این بو خاطره داریم.

 

از دیروز همش دارم به این فکر می‌کنم حالا که تکنولوژی انقدر پیشرفت کرده منم دست به کار شم و اس‌ام‌اس طعم‌دار رو اختراع کنم.

فکرش رو بکن، اس‌ام‌اس با طعم میلک‌شیک نسکافه یا با طعم ماست موسیر. تازه آدم رو چاق هم نمی‌کنه.

فقط دنبال یه سخت‌افزاری می‌گردم که تراشه‌اش رو بسازه. برنامه نویسیش با من.