روانشناسی شخصیت

 

بحث راجع به مسئله‌ی دل و عقل و کشاکش بین اونها یه بحث تکراریه که قرنهاست ادامه پیدا کرده و هیچ وقت هم به نتیجه‌ی خاصی نرسیده.

این مسئله اونقدر مهمه که باعث شده آدمها رو بر اساس اینکه عقل توی وجود اونها حکومت می‌کنه و یا دل به دو گروه تقسیم کنند. افراد عقل‌گرا و افراد احساس‌گرا. یا به بیان ساده‌تر آدمهای منطقی یا آدمهای احساساتی.

 

اما به نظر من یه دسته‌ی سومی هم وجود داره.

 

آدمهای قانون‌گرا. این جور آدمها نه کاری به احساسات دارن و نه برای اطمینان از درستی یا نادرستی کارهاشون اون رو با عقل می‌سنجن.

برای این دسته آدمها درستی و نادرستی رو فقط یه چیز تعیین می‌کنه: قانون.

اصلاً هم مهم نیست که این قانون از کجا اومده، درست هست یا نه، نتیجه‌ی مناسبی داره یا نه و ...

فقط مهم اینکه نباید یه سر سوزن از قانون عدول کنی.

حالا منظورم از قانون فقط قانون اساسی یا قانونهای وضع شده نیست. منظورم یه سری قوانینی که به صورت پیش فرض توی هر جامعه‌ای و توی هر خانواده‌ای وجود داره. یه چیزایی مثل رسم و رسوم. هنجار و ...

 

تشخیص دادن این سه دسته هم اصلاً کار سختی نیست.

اگه از آدمهای احساساتی بپرسی چرا این کار رو کردی بهت پاسخ می‌دن حس کردم این کار بهتره یا دلم خواست این کار رو بکنم.

آدمهای منطقی در جواب این سوال بهت می‌گن فکر می‌کنم این کار درسته.

و آدمهای قانون‌گرا می‌گن باید این کار رو انجام می‌دادم.

 

معمولاً توی رابطه‌ی این سه گروه با هم افراد قانون‌گرا و عقل‌گرا یه جوری می‌تونن با هم کنار بیان.

افراد عقل‌گرا و احساساتی خیلی وقتها رفتارهای همدیگه رو قبول ندارن و این مسئله می‌تونه بینشون تنش ایجاد کنه.

و بدتر از همه رابطه‌ی افراد احساساتی و قانون‌گراست که معمولاً هیچ جوری به سازگاری منجر نمی‌شه. چون معمولاً احساسات آدمها تابع هیچ قانون و تبصره‌ای نیست.

 


پ.ن۱: این مطلب هیچ پایه و اساس علمی ندارد و  تنها براساس تجربیات شخصی نگاشته شده است.

پ.ن۲: من یه آدم احساساتیم که دور و برم پره از آدمهای قانون‌گرا!

 

یه چیز تازه

 

دلم یه چیز تازه می‌خواد. یه اتفاق تازه، یه حرف تازه، حتی یه نگاه تازه...

 

می‌رم توی گوگل سرچ می‌کنم: "یه چیز تازه"

 

اینا رو میاره:

 

 

"من خودمو برای همه چیز آماده می کنم.
چون زندگی به من یاد داده که همیشه یه چیز تازه برام داره.
من همیشه در حال آماده باش زندگی می‌کنم.
سعی می‌کنم پذیرای هر چیزی باشم.
به جز عاشق نبودن.
آخه من عاشقِ عاشق بودنم."

 

 

"یه روز گرم همه ماشین‌ها پشت چراغ قرمز منتظر بودن تا سبز شه و راه بیفتن، یکم بعد چراغ رنگش عوض شد اما به جای سبز شد آبی، همه راننده‌ها گیج و سردرگم موندن که چی‌کار کنن؟ پلیس هم اومد ولی هر کاری کردن رنگ چراغ عوض نشد. حدود 15 دقیقه بعد رنگ چراغ به حالت اولیه در اومد. اما یه دفعه چراغ شروع کرد به حرف زدن و به مردم گفت که: اگه اون موقع حرکت می‌کردین می تونستین پرواز کنین اما الان..."

 

 

" من با نانو مشکلی ندارم حرفم یه چیز دیگه‌ست و اون اینه که با اومدن یه چیز تازه و جدید نباید نقش بقیه رو نادیده بگیریم. درسته نانو اول راهه واسه همین داره خیلی تند پیشرفت می‌کنه. چون چیزایی زیادی ما یاد گرفتیم و داریم با نانو روشون کار می کنیم. ببینم اگه دانشمندا نمی‌تونستن اتم ها رو ببینن به نظر شما نانو به جایی می‌رسید؟"

 

 

" من تنها چیزی که از دوران بچگیم (منظورم قبل ۴ سالگیمه) یادم میاد (جای داداشم خالی که برگرده و بگه فکر کردی الان بزرگ شدی؟؟) اینه که کله‌ی همه رو می‌خوردم. وقتی یه شعر جدید یاد می‌گرفتم صد بار واسه مامان و بابام و کلا اهالی خونه و مخصوصا مهمونا می‌خوندم که بگم یه چیز تازه یاد گرفتم:-)"

 

دلم می‌خواد از شنبه با یه حس تازه برگردم اینجا. شاد و پرانرژی و سرحال. به شرط اینکه شماها دعا کنین داداش زهرا سالم و سلامت برگرده پیش خونوادش.

 

منبع: گوگل


پ.ن: ظاهرا برادرش پیدا شده . خدایا شکرت.

قرار ملاقات!

 

ساعت پنج، میرداماد با متین قرار گذاشتم که بریم یه خورده از خریدهامون رو بکنیم.  البته می‌گم پنج یعنی متین زودتر از پنج و نیم نمی‌رسه.

 

 

ساعت سه: زینگ...زینگ...

سلام متین جونم. چطوری؟ خوبی؟ چه خبر؟ اوا خواب بودی؟ ببخشید بیدارت کردم. فقط می‌خواستم بپرسم ساعت چند راه میفتی؟

آره چهار خوبه. پس من نیم ساعت دیگه بیدارت می کنم.

 

 

ساعت سه و نیم: زینگ...زینگ...

آخی خواب بودی؟ عیب نداره دیگه باید بلند می‌شدی. تا وضو بگیری و نمازت رو بخونی ساعت چهار شده. فعلاً.

 

 

ساعت چهار: زینگ...زینگ...زینگ...زینگ...

چرا گوشی رو برنمی‌داری؟ داشتی لباس می‌پوشیدی؟ مگه هنوز راه نیفتادی؟ زود باش دیر شد.

 

 

ساعت چهار و ربع: زینگ...زینگ...

بازم منم! می‌خواستم مطمئن شم راه افتادی! چی؟ هنوز راه نیفتادی؟ تلفن زنگ زد؟ خوب نمی‌شد همونطور که با تلفن حرف می‌زنی راه بیفتی؟ من نمی‌دونم شما مردا چرا نمی‌تونین دو تا کار رو با هم انجام بدین. کی بود می‌گفت پسرا singel task اند؟

آها! داشتی با تلفن خونه حرف می‌زدی!

 

 

ساعت چهار و نیم: زینگ...زینگ...

یعنی الان دلت می‌خواد من رو خفه کنی؟ آره؟ آره؟

فقط می‌خواستم بگم خیلی خوشحالم که تا نیم ساعت دیگه می‌بینمت.

 

 

ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه: زینگ...زینگ...

با سلام. از ستاد آمارگیری لحظه به لحظه با شما تماس می‌گیرم. لطفا مکان خود را اعلام فرمایید.

نرسیده به امام علی؟ خوبه. با تشکر.

 

 

ساعت پنج: زینگ...زینگ...

سلام متین خوبی؟ کجایی؟ رسیدی؟ هنوزم نرسیده به امام علی؟؟؟

راست می‌گی. نرسیده معنای خیلی وسیعی داره.

 

می‌رسم سر قرار.

 

- متین تو اینجایی؟

 

- مستانه نمی‌دونی اذیت کردنت چه لذتی داره.

به هم ریخته!

 

* اوضاع ذهنیم بدجوری آشفته و به هم ریخته است. درست عین اتاقم. هیچ چیزی رو نمی‌تونم توش پیدا کنم و هیچ جوری هم نمی‌تونم بهش نظم بدم. درست عین اتاقم. حافظه‌ام که کلاً از بین رفته و هیچ چیزی رو نمی‌تونم به خاطر بیارم. حتی شماره ملیم رو. همون طور که توی شلوغی اتاقم هم نمی‌تونم شناسنامه‌ام رو پیدا کنم و برم رای بدم.

 

* عکاسیمون رو هم پیدا کردیم و باهاش قرار داد بستیم. عکاسی آل علی توی میرداماد. شرایطش نسبتاً خوب بود. عکسهای قشنگی داشت و البته هزینه‌اش هم کم نبود.

 

* من جداً روم نمی‌شه جلوی رئیس کوچیکه سرم رو بلند کنم، بسکه شرکت رو دودر کردم و رفتم دنبال کارای خودم. ولی بیچاره اصلا به روی خودش نمیاره. شایدم اوضاع این روزهام رو درک می‌کنه.

 

* اگه بی سر و صدا میام وبلاگاتون رو می‌خونم و می‌رم، بدون اینکه کامنتی بذارم به بزرگی خودتون ببخشین و شما هم اوضاع این روزهام رو درک کنین.

کابوس

 

"دیشب یه نفر منفجر شد.

نمی‌دونم کی بود، ولی هرکسی که بود آدم مهم و محبوبی بود.

یه نفر از هند اومده بود ملاقاتش. موقعی که داشتند با هم روبوسی می‌کردند یه دفعه کلاهِ هندیه منفجر شد و اون آدم مهم رو از هم متلاشی کرد و یه جوی خون راه افتاد توی خیابون. عجیب این که خود هندیه سالم موند.

من و بابا داشتیم از نزدیک این صحنه رو می‌دیدیم و همش خدا خدا می‌کردیم که همه‌ی اینا شامورتی‌بازی باشه. فیلمی، سریالی، چیزی. ولی وقتی توی اخبار خبرش رو شنیدیم باورمون شد که همه چیز واقعیه.

اینکه می‌گم طرف آدم مهم و محبوبی بود، مال این بود که وقتی مردم خبرش رو شنیدن ریختن توی خیابونا. خیابونا شلوغ شده بود و همه هم از ناراحتی سر و صورتشون رو خونی کرده بودند. صحنه‌های وحشتناکی بود. خیلی وحشتناک.

از طرف دیگه قاتل که فهمیده بود من و بابا موقع انفجار شناساییش کردیم افتاده بود دنبالمون و یه جا که من پام لیز خورد و افتادم زمین، بهم رسید.

اسلحه رو گذاشت رو گلوم و ماشه رو کشید. در آخرین لحظه بابا از پشت رسید و سر اسلحه رو کج کرد به طرف قاتل و تیر فرو رفت توی مغزش!"

 

از خواب که پریدم همه‌ی وجودم می‌لرزید. حالم خیلی بد بود. فقط دلم می‌خواست برم توی بغل یکی و بچسبم بهش. دلم می‌خواست یکی آرومم کنه.

اما کی؟ از آخرین باری که مامان بغلم کرده بیست و دو سه سال گذشته بود.

متین هم که نبود. ساعت رو نگاه کردم. حدود یک بود. حدس زدم که هنوز بیداره. بهش اس‌ام‌اس زدم که: " متین من خواب خیلی بدی دیدم میشه آرومم کنی؟ "

جواب داد: " آروم باش عزیزم خواب زن چپه! اگه شب شام سبکتری بخوری کمتر خواب بد می‌بینی. "

متین می‌دونی چقدر شانس اوردی که اون لحظه دستم بهت نمی‌رسید؟

 

کابوسهای من از بچه‌گی پُر بوده از صحنه‌های این‌طوری. صحنه‌های ترور و کشتارهای دسته جمعی. یا صحنه‌ی بمبارون و هواپیماهای جنگی و صدای آژیر و نور قرمز ماشین آتش نشانی.

من فقط پنج شش سال از زندگیم رو توی دوران جنگ زندگی کردم و فقط یکی دو سالش جنگ رو از نزدیک حس کردم ولی هنوز که هنوزه آثار اون چند سال توی لایه‌های ذهنم باقی مونده و هر چند وقت یکبار این طوری خودش رو نشون می‌ده.

اون وقت بچه‌ها و جوونهای فلسطین و عراق هر روز این صحنه‌ها رو جلوی چشمهاشون می‌بینن و هر شب توی خواب کابوس اونها رو. کاش آدمها این همه بی‌رحم نبودند.

 

راستی کابوسهای شما چه شکلیه؟ شما که هم سن و سال من هستین و یه چیزایی از جنگ توی ذهنتون باقی مونده؟ یا شمایی که بچه‌های بعد از جنگید و چیزی از این اتفاق رو حس نکردید؟

مستانه‌ی همیشه‌ی این روزها

...مستانه‌ی خوب من، این روزها عاشق‌ترین مستانه‌ی دیده شده در طی سالهای اخیره.
...مستانه‌ی عاشق من، این روزها قلبش با سرعت ۱۲۰طپش در دقیقه می‌زنه (شما چطور؟!!؟)
...مستانه‌ی پرطپش من، این روزها شادترین روزهای عاشقیش رو پشت سر می‌ذاره.
...مستانه‌ی شاد من، این روزها دلپذیرترین نگاه‌ها رو توی چشماش میشه پیدا کرد.
...مستانه‌ی دلپذیر من، این روزها پایه‌ترین مستانه‌ایه که میشه تصور کرد.
...مستانه‌ی پایه‌ی من، این روزها مهربون‌ترین مستانه‌ایه که روی زمین متولد شده.
...مستانه‌ی مهربون من، این روزها روز به روز زیباتر از روز قبل به نظر می‌رسد.
...مستانه‌ی زیبای من، این روزها غیرقابل‌ تصورتر از اونیه که بشه تو یه پست توصیفش کرد.

 

مستانه‌ی من، همیشه همین‌طوره. غیرقابل توصیف...

 

این اشتباه منه که فکر می‌کنم مستانه این روزها این‌طوره. مستانه همیشه همین‌طوره. غیرقابل توصیف...

 

 واسه من دعا کنید که همیشه بتونم قدرش رو بدونم و سر تعظیم در مقابلش فرود بیارم... غیرقابل توصیف...

فراتر از رویا...

 

اگه گفتین این کلید کجاست؟

اتاق تمساحا؟

نه نه! اشتباه نکنین. این کلید خونه‌ی ماست. خونه‌ی من و متین.

خونه‌ای قشنگتر از تمام رویاها و تصاویر ذهنی ما. یه جای استثنایی و دنج. بالای کوه.

 

همون جور که آقای بنگاهی گفته بود خونه‌ی خیلی خوب و مناسبی بود. نود متری و نوساز و شیک.

طبقه‌ی سوم یه خونه‌ی دو طبقه. در حقیقت یه نیم طبقه است که روی پشت بوم ساخته شده و جلوی خونه هم یه حیاط بزرگ و خوشگل داریم که پشت بوم خونه‌ی پایینی‌هاست. دیدمون هم که تا نگاه می‌کنی کوهِ و آسمون. نه از ساختمونهای بلند خبری هست و نه از برجهای سر به فلک کشیده.

من احساس می‌کنم اینجا خیلی راحت تر از هرجای دیگه می‌شه خدا رو حس کرد. اینجا به خدا نزدیکتره!

دیگه بیشتر از این توصیفش نمی‌کنم چون نگرانم که مجبور شم همه تون رو دعوت کنم خونه‌مون.

 

من توی روزایی که نامزدیم بود و عقدم، دلم می‌خواست خوشحال و هیجان زده باشم. اما نبودم. بیشتر مضطرب بودم و نگران و مبهوت. ولی حالا بعد یه سال تازه دارم اون هیجان رو حس می‌کنم. انگار حالا که خونه گرفتیم تازه دارم حس می‌کنم که من و متین جدی جدی قراره با هم زندگی کنیم. خلاصه که  این روزا حس عجیبی دارم و قلبم بیشتر از صد و بیست تا در دقیقه می‌زنه