چه توان کرد...

  

تصمیم اساسی گرفتم که تا اطلاع ثانوی دیگه توئیتر نخونم و هیچ سایت خبری رو چک کنم، بس‌که توی این یکی دو هفته روی روح و روانم تاثیر گذاشت. فقط از ته دل دعا می‌کنم دیگه هیچ اتفاق بد و شوکه کننده‌ای نیفته و یک کمی به آرامش برسیم همگی...

  

البته شاید اگر بلد بودم با کسی حرف بزنم، حال و روزم این نبود. ولی بلد نیستم. حرفهام فقط توی مغزمه، هیچ جوری نه روی زبونم می چرخه و نه رو انگشتهام می لغزه که برای کسی بنویسمشون. فقط می خونم و می خونم و می خونم. توئیتر می خونم، بحثهای دوستهام رو توی گروه های واتساپ می خونم و همه خبرها رو می خونم و فقط سکوتم. سکوتی که هر روز داره سنگینتر و تلختر می شه و ...


حالا پناه آوردم به اینجا که یه روزی برام خونه امنی بود و انگشتهام نوشتن توش رو بلد بود، پناه آوردم شاید کمی از سکوتم اینجا تبدیل بشه به حرف. به کلمه...

   

آینه چون نقش تو بنمود راست!

    

پسرک امسال به طور عجیبی یه روند جهشی توی رشدش داشته. در خیلی زمینه ها. به طوری که من کاملا موقع حرف زدن و بحث کردن باهاش حس حرف زدن با یک آدم بزرگ رو دارم و از اون طرف به طور عجیبی هم، لجباز و "حرف فقط حرف خودم" شده و این کارم رو حسابی سخت کرده. بدتر از اینکه من کم صبرتر و کم حوصله تر و پر استرس تر از همیشه هستم و از در و دیوار شهر هم که غم می باره...

  

امروز بهش گفتم چرا وقتی عصبانی میشی فلان کار رو می کنی؟  گفت از خودت یاد گرفتم و گرچه عکس العمل من موقع عصبانیت دقیقا همون عکس العمل نیست ولی واکاوی درونیم نشون داد، حرفش درسته و ریشه رفتارش دقیقا ریشه توی رفتار خودم داره و خدا می دونه چقدر حالم بده از شنیدن این حرف و از روبرو شدن با واقعیت درون خودم...

    

دوچرخه سواری

  

داشتیم خوش و خرم از دوچرخه سواری برمی گشتیم و رسیده بودیم دم در خونه. پسرک به فاصله یه متر جلوتر از من بود که یهو صدای گرومپ بلندی اومد. دیدم دوچرخه افتاده و خودشم نقش زمین شده که البته اتفاق عجیبی نبود و زیاد رخ می داد. ولی سرش محکم خورده بود به در و  چشمهاش پر از اشک و درد بود و سرش یه قد یه گردو اومده بود جلو. خیلی صحنه ترسناکی بود. گرچه سعی کردم به خودم مسلط باشم و بغلش کنم و آرومش کنم، ولی گردوئه انقدر بزرگ و کبود و ترسناک بود که قلبم داشت وایمیساد. 

خلاصه که اومدیم توی خونه و کمپرس یخ و یک کم معاینه چشم و سر و مغز کردم، که خدا رو شکر چیزیش نبود و واقعا خدا بهمون رحم کرد.

 ورمش بعد از یکی دو روز کم شده ولی  نصف صورتش کبوده و کبودیه هی بیشتر و پررنگتر میشه و خودش هم به سنی رسیده که خجالت می کشه کسی اینطوری ببینتش و سعی می کنه با عینک و کلاه، نواقص رو پوشش بده!


...

  

آدم مزخرفی شدم. آدمی شدیدا وابسته به نظم کنونی زندگی که هر مسئله کوچیکی که این نظم رو بهم بزنه به شدت اذیتم می کنه. در این حد که حتی سفر رفتن هم دیگه جز اولویتها و لذتهای زندگیم نیست، چون دو روز سفر می تونه تا یه هفته نظم زندگی رو بهم بریزه و این اعصابم رو خورد می کنه. راستش به درون خودم که نگاه می کنم، شرمنده می شم ولی حس می کنم دارم شبیه می شم به پدبزرگ خدا بیامرزم  که سالها آخر زندگیش اصلا دلش نمی خواست از خونه بیرون بره.

   

عروسکهای زشت



عصر کارتون  UglyDolls رو گذاشتم باهم ببینیم. تا وسطهاش همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت که من خوابم برد. بیدار که شدم دیدم داره هق هق می کنه و چشمهاش خیسه. نمی دونم چه اتفاقی افتاده بود و پسرک هم درست حسابی تعریف نکرد، فقط گفت دلم براشون می سوزه.


ولی یادم افتاد که تا چندسال پیش با اکثر کارتونها همین ماجرا رو داشتیم. با وال ای، با آپ، حتی فکر کنم با آپساید داون. 


پسرک عجیب احساساتیه و می دونم که متاسفانه خیلی وقتها احساساتش رو خوب درک نمی کنم و باعث رنجشش می شم.

  

چسبندگی


 راستش اینه که یکی از نیازهای اساسی زندگی من نیاز به تنهاییه. نیاز به اینکه روزی حداقل یک ساعت واسه خودم تنها باشم و خلوت خودم رو داشته باشم. حالا دو سه روز اگه فرصتش پیش نیاد و نتونم این خلوت رو واسه خودم فراهم کنم یه جوری می تونم تحمل کنم ولی الان دقیقا 20 روزه که یه ربع هم واسه خودم تنها نبودم. یادم نمیاد هیچ وقت توی زندگیم یه نفر انقدر بهم وصل بوده باشه. حتی دو سال اولی هم که به دنیا اومده بود یه چند ساعتی وسط روز می خوابید. ولی الان دقیقا 20 روزه که صبح با من بیدار شده و شب با من یا بعد از من خوابیده. 20 روزه که هرجا رفتم همراهم بوده. رفتم سرکار، باهام اومده. رفتم آشپزخونه با هم اومده. رفتم توی اتاق باهام اومده و ...

  

خدایا ناشکری نمی کنما. خیلی خیلی شکر برای بودنش، خیلی مراقبش باش که هیچی توی دنیا بدون اون برام معنا نداره. فقط خواستم یک کم درددل کرده باشم. 


الان که دارم اینجا تایپ می کنم هم وایساده به آینه شکایت می کنه که من اصلا و ابدا از مامانم راضی نیستم و مامان اصلا برای من وقت نمی ذاره! 

   

  


دربند


عید امسال خیلی حس خوبی دارم، خیلی بهتر از سالهای پیش. دلیلش رو نمی دونم واقعا ولی ته دلم یه آرامش عمیق و یه شادی عمیق حس می کنم. 

خلاصه عیدمون مبارک .



صبح ساعت 6 پسرک رو بیدار کردم و صبحانه اش رو دادم و با یه اسنپ رفتیم دربند. خدا رو شکر پسرک کلا سحرخیزه و علاقه ای به خواب صبح نداره و پایه زود بیدار شدنه. 


هوا خنک بود و رودخونه پر از آب و ترکیبی از بوی ذغال  و خاک و امین الدوله توی هوا پخش بود که آدم رو مست می کرد. حدود یک ساعت و نیم رفتیم بالا و پسرک نه کم آورد، نه غر زد و خیلی خوش و خرم همراهم اومد و کیف کرد.

اولین تجربه جدی کوهنوردیش بود و چیز خوبی از آب در اومد و دوتایی بهم قول دادیم که هفته های بعد بازم این تجربه رو تکرار کنیم، به امید اینکه بتونیم متین رو هم با خودمون همراه کنیم!