پیرزن همسایه


پیرزن همسایه عادت کرده هر چند وقت یه بار بیاد در رو با دست محکم بکوبه. در رو که باز می کنیم یه سرکی توی خونه بکشه  و بهمون بگه چرا سر و صدا می کنید و غر بزنه که مراعات من پیرزن مریض رو بکنید. 


ما هم دیگه عادت کردیم که تا یه چیزی از دستمون میوفته زمین، یا پسرک یه ذره بپر بپر می کنه، منتظر صدای در باشیم. خیلی وقتها واقعا دلم می خواد وقتی میاد در رو باز نکنم ولی می دونم بی خیال نمیشه.


امروز حدود ساعت نه بود. تازه از خواب بیدار شده بودیم و صبحانه خورده بودیم. من داشتم اتاق رو جارو می کردم. پسرک هم مشغول غر زدن بود که مشق نمی نویسم. 


یهو پسرک با ترس و لرز دوید توی اتاق که مامان در می زنند. فکر نمی کردم پیرزن باشه. نه چیزی انداخته بودیم و نه سرو صدایی داشتیم. در رو که باز کردم پیرزن عصبانی از اینکه پشت در مونده بود، در رو هل داد توی صورتم و سرش رو آورد توی خونه و شروع کرد به راه حل دادن که بچه ات رو ببر پارک که نخواد اینجا بدو بدو کنه. نمی فهمیدمش. خسته بودم از غرغرهای مداومش. نمی فهمیدم چرا درک نمی کنه چقدر مراعاتش رو می کنیم. چقدر پسرک مراعات می کنه که کاری نکنه که پیرزن اذیت بشه. 

یه لحظه نتونستم خودم رو کنترل کنم. داد زدم سرش. گفتم به اندازه کافی مراعاتت رو کردیم. گفتم حق نداری دیگه بیای در خونه مون رو بزنی و همون جوری که در رو هل داده بود، در رو هل دادم و بستم و تا یه ربع بعدش داشتم پشت در داد و بیداد می کرد و پسرک از ترس داشت توی اتاقش می لرزید.

  

بقیه روزم به یه حسی بین اعصاب خوردی، عذاب وجدان و خنکی دل گذشت!

    

مستانه بدون بادبادک

  

پسرک باید فردا با خودش بادبادک ببره مدرسه و من از صبح دربه در  پیدا کردن یک بادبادکم. 

به چندتا مغازه و شهر کتاب و ... سرزدم که نداشتند و بعد اومدم سراغ اینترنت و توی گوگل دنبالش گشتم که یهو سردر آوردم از اینجا.

و خنده ام گرفت، خنده ام گرفت از اینکه مستانه ای که یه روزی همه زندگیش یه بادبادک بود، حالا مونده بود بدون بادبادک و در به در یک بادبادک.

  

آخرش دیگه خودم دست به کار شدم و یه بادبادک برای پسرک سر هم کردم. گرچه می دونم بادبادکی نیست که یک متر هم بتونه از زمین بالا بره ولی به هرحال کار پسرک رو راه می اندازه و مفهوم باد رو براش جا می اندازه!


   

س مثل سبد


به نظرم هرچقدر هم که ما آدما قبل از بچه دار شدن، با خودمون بالا و پایین کرده باشیم و برنامه ریزی کرده باشیم و سعی کرده باشیم تمام زیر و بم ماجرای بعد از بچه دار شدن رو دربیاریم و بهش فکر کنیم، واقعیت زمین تا آسمون با فکرها و تصورات ما متفاوته. 


کی آخه حتی می تونه تصور کنه،  نوشتن یه خط سبد چقدر می تونه برای یه بچه سخت و طاقت فرسا باشه و یه مامان چقدر باید ژانگولر بازی کنه و وعده وعید بده، تا بچه اش یه خط سبد رو اون هم به این شکل بنویسه 


کاربازیا


پنجشنبه هایی که به هر دلیلی نمی ریم خونه مامانم، معمولا به یه گردش دونفری با پسرک منتهی میشه.

امروز هم از اون پنجشنبه ها بود و دوتایی با هم خیلی فکر کردیم که کجا رو برای گردش دونفری انتخاب کنیم. پیشنهاد من خیابون سی تیر و دیدن یکی دوتا از موزه هاش بود. ولی پسرک خیلی استقبال گرمی نکرد!

 

خلاصه بعد از یک کمی گوگل کردن به این نتیجه رسیدم که احتمالا شهر مشاغل کاربازیا توی برج میلاد بتونه بیشتر براش جذاب باشه. به خصوص که کلا ارادت خاصی به برج میلاد داره و زیاد دلش هوای برج میلاد می کنه.


دیگه رفتیم و برای اینکه دلش یکدله بشه اول رفتیم بالای برج و خوب که همه چیز رو از اون بالا نگاه کرد و خیالش راحت شد، اومدیم پایین و رفتیم طبقه منفی یک.


تصور من این بود که کاربازیا هم یه چیزی مشابه با لی لی پوته. ولی از اونجایی که لی لی پوت دیگه برای پسرک جذابیتی نداشت، گفتم اینجا رو هم امتحان کنیم. 

تفاوت اصلی کاربازیا با لی لی پوت به نظرم این بود که توی لی لی پوت وسیله ها و اسباب بازیهاست که بچه ها رو جذب می کنه. ولی اینجا بچه ها واقعا با خود شغل آشنا می شن، اینجا برنامه ریزی و نظم بهتری داره، بچه واقعا یه آموزش کمی می بینه و یک کمی از شغل رو تجربه می کنه. کلا به نظرم برای سنین زیر پنج سال لی لی پوت جذابتره ولی برای سنهای بالاتر کاربازیا لذت بخشتره.

  

  

غرفه هایی که برای پسرک خیلی جذاب بود، یکی استودیو خبر بود که چند خط خبر خوند و یه ربع بعد یه فیلم بهمون دادن که توی یه استودیو واقعی نشسته بود و اخبار می گفت و تصاویر خبر هم پشت سرش پخش می شد. 


 

 یکی غرفه مهندسی که توش چندتا مدار ساخت که چراغ روشن می کرد و پنکه می چرخوند.


 

و یکی هم غرفه آهنگسازی، که با پیانو و درام آهنگ زد و کلی کیف کرد.

    

آخرین رویا


دیشب یه رمان رو تموم کردم که نه خیلی معروف بود و نه خیلی شناخته شده. ولی خیلی تاثیر عجیب غریبی روی من داشت. 

  

 یه جا راوی داستان که یه خانم بود، گفته بود خانواده ما با داشتن آشور(پسر بزرگ خانواده) کامل بود و پدر و مادر و آشور یه مثلث کامل رو تشکیل داده بودند و خلاصه اینکه خانم راوی فکر می کرد خودش و برادر کوچیکش توی خانواده اضافه بودند و ...

راستش منم خیلی به این قضیه فکر می کنم. به اینکه خانواده ما الان کامله و داشتن یه بچه اضافه می تونه کامل بودنش رو بهم بریزه. 


یه تاثیر دیگه اش هم البته این بود که تصمیم گرفتم هر روز یک کار خوب، برای کسی بیرون ازخانواده خودمون بکنم. حتی اگه شده به برای پرنده ها غذا بریزم. کار خوب امروزمم این بود که به یه پیرمرده کمک کردم پیچ عینکش رو که توی کوچه افتاده بود پیدا کنه.


تاثیر اصلی کتاب البته، قلبم بود که به درد میومد از تمام رنجی که زن کشیده بود...

  

   





دنیای کودکی

  

توی چند روز اخیر هر روز صبح بعد از اینکه پسرک رفت مدرسه، می رفتم یک کارتن از انباری میاوردم و پرش می کردم از اسباب بازیهایی که خیلی وقت بود کسی باهاشون بازی نکرده بود. 

هر روز یه مقدارش رو بردم ببینم کی بالاخره متوجه میشه، ولی تقریبا تمام اسباب بازیها از اتاقش جمع شد و به جز یک طبقه ماشین تمام کمدهای اتاقش خالی شد و جا برای دفتر و کتابها باز شد، ولی پسرک متوجه نشد که نشد.


تنها اسباب بازیهایی که دوستشون داره و باهاشون بازی که نه، زندگی می کنه، دوتا عروسک هستند به نام ایلیا و سینا و که کاملا نقش برادر رو براش دارند و باهاشون حرف می زنه، مشق می نویسه، مسافرت می ره، مهمونی می ره و ...


 

نمی دونم یه روزی می رسه که این دوتا رو هم بذارم توی انباری و متوجه نشه؟ ولی می دونم اگر اون روز برسه، روز خیلی غمناکی برای من خواهد بود. روز خداحافظی با کودکی و دنیای کودکانه پسرک یکی از غم انگیزترین روزهای زندگی من خواهد بود. 

 

 

 

تنبیه


اومده با هیجان می گه امروز یه اتفاقی افتاد!


- چی شد؟

سر صف تنبیه شدم!

- چی کار کرده بودی؟

- بی نظمی!

- یعنی چی؟

- یعنی داشتم حرف می زدم و می خندیدم!

- چه جوری تنبیه شدی؟

- وایسوندنمون کنار دیوار! بعد بردنمون جلوی صف ازمون پرسیدن از کاری که کردین پشیمونین؟ ما هم گفتیم آره!


اینجا یهو دلم لرزید، با ملایمت و حس همدردی ازش پرسیدم: "ناراحت بودی؟ خجالت کشیدی؟ گریه هم کردی؟"

- نه. کنار دیوار آفتاب بود گرم شدم، توی صف سردم بود!