روزهای پایانی

 

روزهای  آخر شهریوره  و بعد از سالها این روزها دوباره برام رنگ و بوی متفاوتی داره.

 رنگ و بوی مهر، مدرسه، رنگ و بوی دوستیهای جدید، رنگ و بوی یاد گرفتنیهای جدید، رنگ و بوی بازیهای جدید.


مهم نیست که نقشم این بار با نقش قبلیم فرق می کنه. مهم نیست که از این به بعد به جای دانش آموز، نقش ولی دانش آموز رو بازی می کنم. 

  

مهم اینه که هنوز هم مثل همون روزها هیجان دارم و خوشحالم. برای پسرک خوشحالم. 

 امیدوارم که مدرسه اش براش جای تجربه های جدید و دوست داشتنی باشه، همون جوری که برای من بود. 

امیدوارم که انتخابی که براش کردیم، انتخاب درستی باشه و آینده قشنگی رو براش تصویر کنه.


  


پ.ن1: فکر می کردم حالا که بعد از سالها دارم اینجا می نویسم، دیگه آشنایی اینجا رو نمی خونه و می تونم با خیال راحت اینجا بنویسم.  اما  پسرک که خوندن رو دست و پا شکسته یاد گرفته، کنارم نشسته و داره سعی می کنه اینجا رو بخونه و سردربیاره اینجا کجاست. 

 

پ.ن2: اگر اینجا نوشتنم دووم بیاره، سعی می کنم مثل قبل فقط از دوست داشتنیهام بنویسم. چون مطمئنم سالها بعد وقتی اینجا رو می خونم، برام مهم نیست که قیمت دلار چند بوده و زندگی چقدر سخت شده بوده توی این روزها، که هرجوری هست سخت و آسون می گذره و فقط یه سری خاطره ازش باقی می مونه.

  

  

نقطه، سر خط.

38845044_312664805948081_6894132339325009920_n-610x380.jpg (610×380)


از وقتی خانم مرشدزاده عکس این کتاب رو گذاشت توی اینستاگرامش، دلم یه جوری شد. 

یه حس قدیمی انگار زنده شد توی وجودم. یه دلتنگی غریب برای نوشتن.  نوشتن از روزهایی که به نظر شبیه هم میان، ولی تا وقتی یک پسرک سرزنده داره کنارت زندگی می کنه نمی ذاره هیچ کدوم از روزها و حتی لحظه هات شبیه هم باشند.


وقتی خریدمش و نوشته اولش رو خوندم، دیگه نتونستم دربرابر نیازی که با تمام وجود داشت تلاش می کرد خودش رو ابراز کنه مقاومت کنم.

اینه که حالا اینجام و خوشحالم که اینجا هنوز زنده است و هنوز میشه توش نوشت.

که جز اینجا، هیچ جای دیگه دستم به نوشتن نرفته و نمی ره.


 

بزرگ شدم چی کاره بشم؟


اینجا مطب پسرمه!



اون آقا گاوه مریض هستن و اون جعبه صورتی هم وسایل پزشکیشونه!


البته دکتر بودن پسرم به یک ساعت هم نکشید، چون همین که دید دارم ازش عکس می گیرم، تصمیم گرفت فیلمبردار بشه و رفت سراغ دوربین و سه پایه.


روز قبلش هم البته به شغل شریف نگهبانی اشتغال داشت و همه کلیدها رو برداشته بود و هی درها رو باز و بسته می کرد.


روز قبلترش مکانیک بود و رفته بود سراغ ماشین خاله اش.


روز قبلترش...


حالا بذار امروز بیدار شه، ببینم امروز می خواد چی کاره بشه؟

  



بستگی داره که تو، تا کجا دوستم داری؟!؟!



1. علی داره بزرگ می شه! متین هم داره بزرگ میشه!!!  پس منم بــــاید بزرگ بشم. اسمایلی یه آدم خیلی جدی

2. اینجا به بزرگ شدنم کمک می کنه و به بهتر شدنم. چون باید زندگی رو یه جور قشنگی بسازم که ارزش اینجا نوشتن رو داشته باشه.

3. خیالم راحته که بعد ایــــن همه سال نه تنها هیچ آشنایی که هیچ غریبه ای هم اینجا رو نمی خونه. پس هرچه بخواهد دل تنگم می گم.

4. حیلت رها کن عاشقا!!! مستانه شو، مستانه شو (می دونم شعر مولوی رو تحریف کردم!)

5. اینجا دفتر خاطرات بهترین سالهای زندگی و بی نهایت دوستش دارم.

6. اینایی که نوشتم دلایل از این به بعد نوشتنمه! نکه خیلی برای همه سوال پیش اومده بود خواستم توضیح بدم.

7. عنوان تزئینی است.



پ.ن: . از خیلیها کم و بیش خبر دارم ولی هی یاد زهرای خوب پاییزی میفتم و آرزو می کنم که خوب خوب باشه.

   


دندانپزشکی

    

یکی از بارهای سنگینی که مدتها روی دوشم بود دندونپزشکی بردن علی بود. 

هرچی هم بچه خوب، مقاوم و ... بازم دندونپزشکی چیز ترسناکیه. برای خودمون که آدم بزرگیم هم ترسناکه چه برسه برای علی نیم وجبی.

دو سه بار حدود دوسالگیش بردم پیش چندتا دکتر و از مجموع حرفهاشون به این نتیجه رسیدیم که باید دست نگهداریم تا سه سالش بشه. 


و حالا سه سالش شده و گاهی نشونه هایی از درد توی دندونهاش ابراز می کنه.


بالاخره امروز بردمش. معمولا علی توی مطب هیچ دکتری گریه نمی کرد. خوشحال و خندون می رفت پیش دکتر و میومد بیرون. ولی اینجا همین که چشمش افتاد به صندلیهای دندونپزشکی اشک توی چشمهاش جمع شد و یواش یواش که موقع معاینه رسید اشکهاش صدادار شد و آروم نشدنی. دکتر صبور و باحوصله بود ولی باز هم گفت که اینجوری نمیشه کار کرد و بچه اذیت میشه و ...


خلاصه فقط یه فلورایدتراپی تجویز کرد و علی هم کم کم حس کرد چیزی نیست و آروم شد و وقتی اومدیم بیرون با بادکنکی گرفته بود خوشحال بود.


هیچی دیگه فعلا این باری که روی دوشم بود رو گذاشتم زمین تا یکی دو ماه دیگه.

    

اینساید اوت!


من قبل از علی خیلی تلویزیون می دیدم. حالا یا فیلم و سریال یا اینکه همینجوری برای اینکه خونه سوت و کور نباشه الکی تلویزیون رو روشن می کردم.

بعد از علی اما به خیلی دلایل تلویزیون دیدنم کم شد و الان تقریبا فقط متین که میاد خونه تلویزیون رو روشن می کنیم و خندوانه رو می بینیم و بعدشم خاموشش می کنیم.


علی هم خوشبختانه خیلی علاقه ای به تلویزیون و کارتون نداره که اصراری داشته باشه به روشن بودن تلویزیون.


خلاصه اش اینکه دیروز بعد یه عمری یه انیمیشن پیکسار رو که شنیده بودم خیلی خوبه با دوبله فارسی گرفتم که علی هم ببینه. اسمش inside out هست. بسیار لطیف و زیبا و دوست داشتنی و ... اگه ندیدین حتما ببینینش.



اما مشکل کجا بود! مشکل اینجا بود که این انیمیشن لطیف، قد یه اپسیلون خشونت توش داشت! در این حد که مثلا یه موجودی داد می زنه! اون وقت علی شب تا صبح کابوس می دید و با گریه از خواب بیدار می شد می گفت چرا گذاشتی من ببینمش. من دوستش نداشتم. من ترسیدم...


هیچی دیگه خلاصه همه لذت دیدنش دود شد و رفت هوا و درس عبرتی شد که فعلا از دیدن هر نوع فیلم و سریالی صرفنظر کنیم و به همون خندوانه بسنده کنیم.

         

دلشوره

        

دلم شور می زنه...


ده یازده روز از مهر گذشته و من هنوز هیچ کاری برای پروژه ای که آخر مهر باید تحویل بدمش نکردم. هی میام فایلهام رو باز می کنم و می شینم سرش اما فکرم می ره این ور و اون ور و اونقدر برای خودش می چرخه که می بینم ظهر شده و باید برم علی رو از مهد بیارم.

  

علی رو...علی که بزرگ شده...سه ساله شده...مردی شده برای خودش...دیگه همه کارش رو خودش می تونه بکنه...دیگه زیاد به من وابسته نیست...دیگه بدون من هم می تونه خوشحال باشه...می تونه بهش خوش بگذره... 


حالا تنها نیازش به من اینه که باهاش بازی کنم، بغلش کنم، ببوسمش و ....


می دونم یه روزی میاد خیلی زود که دیگه این نیازهاش هم کمرنگ و کمرنگتر می شه و من می مونم و یه دوگانگی عجیب. خوشحال از مستقل شدنش و دلتنگ وابسته بودنش.


دلم شور می زنه...