...


همیشه موقعی که وبلاگ می نوشتم فکر می کردم، وقتی سالها بعد بیام و بخونمش کلی از خوندن خاطراتمون لذت می برم. الان اما وقتی رفتم توی آرشیو یکی دوتا نوشته رو بیشتر نتونستم بخونم. قلبم درد گرفت اصلا. از اینکه خاطراتی که اونقدر نزدیک به نظر میان، ده سال ازشون گذشته. از اینکه زمان انقدر تند تند وحشتناک داره می گذره. از اینکه توی این ده سال به هیچ جای خاصی نرسیدم! حتی دیگه انگار جای خاصی هم نیست که بخوام بهش برسم.

  

ولی از همه دردناکتر کامنتهای عزیزی بود، از آدمهایی عزیز، که یه روزی نزدیک نزدیک بودند، اونقدر که با خنده هاشون می خندیدم و با اشکهاشون گریه می کردم، ولی حالا هیچ نشونی ازشون ندارم به جز لینکهایی که هرکدومشون رو باز می کنم، این پیام رو بهم می ده:

  


فضانوردی


رفته نشسته پای کامپیوتر و یه لحظه که ازش غافل شدم، نمی دونم چی توی گوگل سرچ کرده که وارد گوگل مپ شده. اول یک کم با street view  مشغول بود و توی مترو تجریش می چرخید.


بعد هی زمین رو کوچیک و کوچیکتر کرد که وارد فضا شد و مشغول بررسی سیارات و ماه و... شد. دیگه از اینجا به بعد برای منم جالب شد و دست از سر جمله حال بهم زن " بیا مشقات رو بنویس" برداشتم و توی سفر فضایی بهش ملحق شدم.


وسط سیارات ایستگاه فضایی بین‌المللی رو پیدا کردیم و واردش شدیم. به نظرم خیلی جالبه که بتونی داخل یه سفینه رو با تمام جزئیات و ریزه کارهاش ببینی. و الان پسرک یکی دو ساعته داره جزئیات این ایستگاه رو بررسی می کنه و هی سوال براش پیش میاد و هی من نمی تونم به سوالهاش جواب بدم و برای رد گم کردن هی یادآوری می کنم که مشقهات رو ننوشتیها و جیغش رو درمیارم.


امضا یک مادر مرض دار

تصمیم عاقلانه


پارسال می خواستم پسرک رو بذارم مدرسه ای توی لواسون. دلیلش هم این بود که تعریف ازش زیاد شنیده بودم و به نظرم به اون چیزی که برای من ایده آله نزدیک بود.

علاوه بر اون آب و هوای خوشش و همجواری مدرسه با یه رودخونه و ... انگیزه ام رو قویتر می کرد.


پسرک تست داد و قبول هم شد. ولی گفتن با توجه به جثه اش و سنش سال بعد( یعنی امسال) ببریمش برای تست. البته برای اول نه. بلکه برای پیش دبستانی. با همه این تفاسیر متین از اول به اون مدرسه راضی نبود. با اینکه مسیر مدرسه تا خونه ما بیشتر از نیم ساعت نبود اما متین به خاطر جاده بودنش اصلا راضی نبود.


دیگه خلاصه امسال به دلیل اینکه متین راضی نبود اصلا سراغ اون مدرسه نرفتم و توی همین تهران دنبال مدرسه گشتم و مدرسه کنونی هم به نظرم شرایط و اهداف خوبی داشت و ثبت نامش کردیم.


حالا هم مدرسه اش حدود نیم ساعت با خونه فاصله داره و با سرویس میره و میاد. و وای به روزی که پنج دقیقه دیرتر از ساعت همیشگی بیاد، قشنگ قلبم میاد توی دهنم از بس دلم شور می زنه و رخت می شورن و ... و همش با خودم فکر می کنم، خدا رو شکر که متین به اندازه کافی عاقل هست که نذاره من بعضی از تصمیمهای احساسیم رو عملی کنم و بعد خودمم توش بمونم!



ورزش در خانه


خیلی وقت بود حس می کردم، بدنم نیاز به ورزش داره. چندبار هم توی کلاس بدنسازی ثبت نام کردم و چند جلسه ای رفتم ولی به دلیل مشغله کاری و جور نبودن برنامه های پسرک با برنامه های کلاس و ... رهاش کردم.


اما بالاخره این بار یک تصمیم جدی گرفتم و به خودم قول دادم که هرجوری شده بهش پایبند بمونم. حدود یک ماه پیش یک برنامه ورزشی مناسب با بدنم،  از مربی بدنسازی گرفتم که نیازی به دستگاه نداره و به سادگی توی خونه قابل انجام هست. 


الان حدود سه هفته است که روزی حدود یک ساعت توی خونه ورزش می کنم و خیلی بیشتر از قبل حس شادابی و سرزندگی می کنم. 

البته که وزنم هم یک کمی کم شده ولی وزن کم کردنم بیشتر شبیه قیمت دلاره که موقع بالا رفتن روزی 1000 تومن می ره روش، موقع پایین اومدن، خیلی خودش رو بکشه روزی 100 تومن، 200 تومن کم میشه!


 

بردیا

  

پسرک سه سال مهدکودک رفت و توی این سه سال دوستهای زیادی پیدا کرد. گرچه معمولا دوستیهای این سن دوستیهای پایدار و موندگاری نیستند و با فاصله افتادن، کاملا فراموش می شوند. اما یکی از دوستان پسرک به اسم بردیا، خیلی براش مهم بود و توی دوسه ماه تابستون خیلی براش ابراز دلتنگی می کرد.


تا اینکه چند روز پیش برحسب اتفاق توی پارک بردیا رو دیدیم. هیجان و خوشحالی توی چشمهای پسرک پر شد و ساعتها با هم بازی کردند و از خوشی خندیدند.

و هیجان انگیزتر اینکه فهمیدیم با هم همسایه هستیم و خونه بردیا توی کوچه خودمونه. 


خلاصه اینکه امروز بردیا اومد خونه مون و یکی از خوشحالترین روزهای علی بود و برعکس همیشه که آروم و بی سروصداست، در کنار بردیا تبدیل شد به یه بچه شیطون و پرحرف و پرسروصدا.


اما یکی از زیباترین چیزها برای من این بود که بردیا چیزهایی رو توی خونه می دید که هیچ آدم بزرگی وقتی میاد مهمونی خونه آدم، اونها رو نمی بینه. جزئیاتی که خیلیهاش رو ما از بس دیده بودیمش بهشون عادت کرده بودیم و برای بردیا با دید کودکانه اش، زشت یا زیبا بود و خیلی صادقانه و بدون تعارف اونها رو بیان می کرد.

  

  

روزهای پایانی

 

روزهای  آخر شهریوره  و بعد از سالها این روزها دوباره برام رنگ و بوی متفاوتی داره.

 رنگ و بوی مهر، مدرسه، رنگ و بوی دوستیهای جدید، رنگ و بوی یاد گرفتنیهای جدید، رنگ و بوی بازیهای جدید.


مهم نیست که نقشم این بار با نقش قبلیم فرق می کنه. مهم نیست که از این به بعد به جای دانش آموز، نقش ولی دانش آموز رو بازی می کنم. 

  

مهم اینه که هنوز هم مثل همون روزها هیجان دارم و خوشحالم. برای پسرک خوشحالم. 

 امیدوارم که مدرسه اش براش جای تجربه های جدید و دوست داشتنی باشه، همون جوری که برای من بود. 

امیدوارم که انتخابی که براش کردیم، انتخاب درستی باشه و آینده قشنگی رو براش تصویر کنه.


  


پ.ن1: فکر می کردم حالا که بعد از سالها دارم اینجا می نویسم، دیگه آشنایی اینجا رو نمی خونه و می تونم با خیال راحت اینجا بنویسم.  اما  پسرک که خوندن رو دست و پا شکسته یاد گرفته، کنارم نشسته و داره سعی می کنه اینجا رو بخونه و سردربیاره اینجا کجاست. 

 

پ.ن2: اگر اینجا نوشتنم دووم بیاره، سعی می کنم مثل قبل فقط از دوست داشتنیهام بنویسم. چون مطمئنم سالها بعد وقتی اینجا رو می خونم، برام مهم نیست که قیمت دلار چند بوده و زندگی چقدر سخت شده بوده توی این روزها، که هرجوری هست سخت و آسون می گذره و فقط یه سری خاطره ازش باقی می مونه.

  

  

اینساید اوت!


من قبل از علی خیلی تلویزیون می دیدم. حالا یا فیلم و سریال یا اینکه همینجوری برای اینکه خونه سوت و کور نباشه الکی تلویزیون رو روشن می کردم.

بعد از علی اما به خیلی دلایل تلویزیون دیدنم کم شد و الان تقریبا فقط متین که میاد خونه تلویزیون رو روشن می کنیم و خندوانه رو می بینیم و بعدشم خاموشش می کنیم.


علی هم خوشبختانه خیلی علاقه ای به تلویزیون و کارتون نداره که اصراری داشته باشه به روشن بودن تلویزیون.


خلاصه اش اینکه دیروز بعد یه عمری یه انیمیشن پیکسار رو که شنیده بودم خیلی خوبه با دوبله فارسی گرفتم که علی هم ببینه. اسمش inside out هست. بسیار لطیف و زیبا و دوست داشتنی و ... اگه ندیدین حتما ببینینش.



اما مشکل کجا بود! مشکل اینجا بود که این انیمیشن لطیف، قد یه اپسیلون خشونت توش داشت! در این حد که مثلا یه موجودی داد می زنه! اون وقت علی شب تا صبح کابوس می دید و با گریه از خواب بیدار می شد می گفت چرا گذاشتی من ببینمش. من دوستش نداشتم. من ترسیدم...


هیچی دیگه خلاصه همه لذت دیدنش دود شد و رفت هوا و درس عبرتی شد که فعلا از دیدن هر نوع فیلم و سریالی صرفنظر کنیم و به همون خندوانه بسنده کنیم.