دلشوره

        

دلم شور می زنه...


ده یازده روز از مهر گذشته و من هنوز هیچ کاری برای پروژه ای که آخر مهر باید تحویل بدمش نکردم. هی میام فایلهام رو باز می کنم و می شینم سرش اما فکرم می ره این ور و اون ور و اونقدر برای خودش می چرخه که می بینم ظهر شده و باید برم علی رو از مهد بیارم.

  

علی رو...علی که بزرگ شده...سه ساله شده...مردی شده برای خودش...دیگه همه کارش رو خودش می تونه بکنه...دیگه زیاد به من وابسته نیست...دیگه بدون من هم می تونه خوشحال باشه...می تونه بهش خوش بگذره... 


حالا تنها نیازش به من اینه که باهاش بازی کنم، بغلش کنم، ببوسمش و ....


می دونم یه روزی میاد خیلی زود که دیگه این نیازهاش هم کمرنگ و کمرنگتر می شه و من می مونم و یه دوگانگی عجیب. خوشحال از مستقل شدنش و دلتنگ وابسته بودنش.


دلم شور می زنه...

کپل


صبح بهم میگه من گربه ام و تو موش. میام می خورمت.


بعد یه کمی یا خودش فکر می کنه. می گه اون موش توی شهرموشهایی*.... کپل!!!


هیچی دیگه، نامردم اگه از فردا صبح پا نشم برم پیاده روی!




* فیلم شهرموشها تنها فیلمیه که توی سینما دیده وقتی حدود دو سالش بوده و الان بعد هفت هشت ماه هنوز گاهی حس می کنم که مث یه خاطره شیرین، مزه مزه اش می کنه.

   


دلم کبابه


چند روز پیش یهو به سرم زد که دوچرخه ام رو از توی انباری دربیارم و تر و تمیزش کنم تا بعد یه فکری هم برای جای دوچرخه سواری بکنم. به سختی آوردمش توی خونه و توی حموم با همراهی علی شستمش و دوباره بردمش پایین تو پارکینگ. همونجا به ذهنم رسید که می تونم روزها که معمولا پارکینگ خالیه همونجا بازی کنم.

خلاصه فرداش و چند روز بعدش دوتایی با علی توی پارکینگ دوچرخه سواری و چهارچرخه بازی کردیم.


ولی دیشب وقتی رفتم توی پارکینگ دوچرخه عزیزم نبود. قفلش باز شده بود و برده بودنش. خیلی دلم سوخت. خیلی. خیلی دوستش داشتم. یه جور خاصی اصلا. یادگار یکی از بهترین روزای زندگیم بود. 


یعنی میشه یه جوری دوباره برگرده سرجاش؟


علی از صبح که فهمیده دوچرخه گم شده، هروقت می بینه تو فکرم میاد بغلم می کنه می گه: "نگران نباش عزیزم، برات دوچرخه می خرم!"

    

دیدار تصادفی


اصلا قرار نبود دیروز برم پاساج (به قول علی). انقدر قرار نبود برم که حتی کارت بانکمم جا گذاشته بودم و قد اینکه یه بستنی برای علی بخرم پول نداشتم. خلاصه که امروز قرار نبود برم اونجا. ولی اگه نمی رفتم مصی رو هم نمی دیدم و چه خوشحالم از این دیدار تصادفی هیجان انگیز بعد از این همه سال آشنایی وبلاگی.

چه خوشحالم از دیدن نیکان کوچولویی که سه روز با علی تفاوت سن دارن و از دیدن مامان نیکان که توی دوران بارداری و نوزادی و ... کلی دغدغه مشترک باهم داشتیم.

راستش رو بخواین یه ذره هم خوشحالم از اینکه نیکانم تقریبا هم قد علی بود و مث بعضی از بچه های همسن، دو برابر علی قد نکشیده بود!!!!

    

باران که می بارد...


جاتون خالی امروز من و علی توی اوج بارش بارون توی پیاده رو های ولیعصر دوتایی با هم می دویدیم. راستش اصلا عجله ای نداشتیم. می تونستیم مثل بقیه مردم بریم زیر یه سقف پناه بگیریم. ولی عجیب کیف داشت زیر اون بارون دویدن همراه با صدای غش غش علی که می گفت تندتر بدو. خیلی چسبید. مخصوصا خنده های از ته دل علی.




پ.ن: یاد این نوشته و نظراتی که می گفتن این کار رو نمی کنی به خیر: + 


مهتاب شبی باز از این کوچه گذشتم


راستش دنبال یه کد html می گشتم. یادم افتاد قبلا توی قالب وبلاگم از یه کد مشابه استفاده کرده بودم. این شد که یوزر پسورد و زدم و وارد شدم. 


باورم نشد کلی کامنت نخونده داشتم که مال دو ماه پیش بود. دو ماااااه. باورم نشد. منی که یه روزی همه زندگیم اینجابود و هر کامنت برام بینهایت عزیز و دوست داشتنی. 


نمی دونم چی شد که اینطوری شد. دلیلش نبودن شماها بود یا سرشلوغی یا .... 

نمی دونم الان حرفهام رو چی کار می کنم، قورتشون می دم یا لابه لای بلبل زبونیهای علی گمشون می کنم.


ولی می دونم که هنوزم برام بی نهایت عزیزین و هر کدومتون که هنوز می نویسین رو با اشتیاق می خونم و هر کدومتون رو هم که نمی نویسین دلتنگتون می شم و منتظر می مونم که شاید شما هم یه بار یاد گذشته کنین و گذرتون از اینورا بیوفته...

  


نمایشگاه کتاب

  

هفته پیش علی رو بردم نمایشگاه کتاب. با تصوری که از بخش کودکان توی بچگی خودم داشتم. یادمه اون موقعها بعضی از برنامه های تلویزیونی میومدن اونجا برنامه اجرا می کردن. نمایشهای عروسکی و جا برای نقاشی و بازی بچه ها هم بود.


ولی تصورم کاملا اشتباه بود و نمایشگاه کودکان هم یه چیزی بود شبیه نمایشگاه بزرگترها. با این تفاوت که رنگ و لعاب و موسیقی بیشتری داشت.


البته پشیمون نیستم که رفتم. کلا علی پایه بیرون رفتن و جاهای شلوغ و پر سرو صداست. یکی دوتا کتاب و سی دی هم خریدیم.

 

یکیش سی دی بارون میاد جر جر کانون پرورش بود که با اینکه 8 دقیقه بیشتر نیست ولی خیلی دوست داشتنیه و پر از نقاشیهای دلنشین و شعر و آهنگ زیبا.

 

بارون میاد جرجر

 

به هر حال بعد که از در نمایشگاه اومدیم بیرون تبلیغ نمایشگاه اسباب بازی رو دیدم که حدس زدم احتمالا اونجا باید جای بهتری باشه. بعد هم توی وبلاگ گلابتون بانو فهمیدم که احتمالا حدسم درسته.


حالا این هفته ایشالا می برمش اونجا.